متن زیر روایتی واقعی از زبان یک شهروند آلبانیایی است که مشاهده میکنید.
به گزارش فراق، شهروند آلبانیایی بر اساس آنچه که خبرگزاری فارس منتشر کرده است، می گوید:
من یکی از اهالی روستای مانز (manez) هستم که در نزدیکی تیرانا پایتخت آلبانی به همراه خانواده کشاورزم زندگی میکنم. چند سال قبل که بخشی از زمینهای کشاورزی را از مردم اینجا خریدند و مشغول ساخت کمپ مجاهدین شدند، کسی از اهالی شناختی از وضعیت ساکنین جدید آنجا نداشت، ولی حالا که این زنان و مردان سالخورده در کنار روستای مانز ساکن شده اند شرایط برای ما کمی فرق کرده. البته برای من که بهتر شده، چون به خاطر داشتن یک وانت و یک مغازه کوچک مواد غذایی، کارها و خدمات متنوعی به مجاهدین میدهم و برای همین درآمدم بیشتر شده است مثلا برای آنها مواد غذایی یا مصالح و ابزارآلات میبرم، گاهی هم آنها را پشت وانتم سوار میکنم و در مسافتهای کوتاه بین کمپ و شهر جابجا میکنم. به خاطر همین رفت و آمدها یک جور دوستی بین ما ایجاد شده و آن ترس و ابهام قبل از بین رفته و من حتی توانستم کمی زبان فارسی را هم یاد بگیرم؛ البته اون اوائل بیشتر جوک و شوخی و فحشهای فارسی یاد گرفتم، ولی حالا بعضی اصطلاحاتشان را هم بلد شدم.
الان وقتی که با همشهریهای خودم توی مغازه یا بازار و … صحبت از این مهمانهای ناخوانده میکنیم من از چیزهای عجیب و غریبی که دیدم براشون تعریف میکنم مثل اینکه توی کمپ هیچ کس موبایل ندارد، تلویزیون تماشا نمیکنند، روزنامه نمیخوانند، همسران از همدیگر جدا زندگی میکنند، کسی به تنهایی اجازه خروج ندارد و اصلا هیچ بچهای در میان آنها نیست.
نبود حتی یک بچه، چوپان محلی مانز را که آدم بی سواد و خیلی سادهای است مدتها گیج کرده بود. اون میگفت گلّه من هر سال ۳۰ تا بزغاله و بره اضافه میکند، ولی اینها چرا مقطوع النسل هستند؟
مدتها قبل زمانی که داشتم از ساحل دریا به روستا برمی گشتم، بین راه چند خانم مسن را دیدم که لنگ لنگان مشغول راه رفتن بودند کمی نزدیکتر که شدم از وضع ظاهری و قیافههای آنها متوجه شدم که مجاهدین هستند. ایستادم تا کمکشان کنم. آنها که حسابی خسته شده بودند، خوشحال شده و با اشتیاق به سمت وانت آمدند. ۲ تا از خانمها که مسنتر بودند جلو نشستند و بقیه رفتند پشت وانت و سوار شدند.
از آنان پرسیدم کجا بودید و چرا پیاده برمی گردید؟ جواب دادند که دسته جمعی به ساحل رفته بودند تا کمی تفریح کنند، ولی پول کافی برای اینکه هر دفعه ماشین بگیرند و چیزی بخرند ندارند.
بعد از سوارشدنشان به آرامی راه افتادم و سر صحبت را با آنها باز کردم. اول کمی شوخی در مورد بچه دار شدن و شوهرداری کردم که حسابی با اخم و غیظ جواب دادند. بعد به آنان گفتم چرا به کشور خودتان بر نمیگردید؟ آنجا خانواده و اقوام شما منتظرتان نیستند؟ یکی از پیرزنها که شاید ۶۵ ساله بود با طمانینه لبخندی زد و گفت به زودی حکومت سرنگون است! پیروزی نزدیکه! ما با خواهر و برادر بازخواهیم گشت!
پرسیدم: یعنی خواهر و برادرتون هم اینجا با شما هستند؟ خانم دیگری که کنارش نشسته بود خیلی جدی گفت: نه منظورش خواهر مریم و برادر مسعود است اینها آرمانهای ما هستند.
من بلافاصله متوجه اشتباه خودم شدم؛ آخر، این ۲ نفر برای افراد کمپ مثل خدا میمانند و نبایستی با آنها شوخی کنم یا حرف نامربوطی بزنم.
پیرزن اولی که کنار پنجره وانت نشسته بود، دوباره گفت: تو میگویی که برگردیم ایران؟ اونها حتی اجازه نمیدهند که ما به مردههای خودمان هم سر بزنیم یا برایشان شمع روشن کنیم در حالیکه ما عاشق آنها هستیم.
بالاخره تا به در کَمپ برسیم، این دو تا خانم آنقدر در مورد مرده و قبر صحبت کردند که من گمان کردم مجاهدین مردههای خودشان را مثل یک قدیس یا فراعنه مومیایی میکنند که تا ابد باقی بماند.
دو روز بعد موبایلم زنگ خورد، تقریبا ۳ ساعت به غروب مانده بود. پشت خط، دوستم حمید از مجاهدین کمپ بود. به من گفت فوری وانت را بردار و بیار. جواب دادم بنزین ندارم. دوباره با یک هیجانی گفت زود بنزین بزن و بیا، هزینه اش هرچه شود بهت میدهیم.
با اینکه خسته بودم راهی شدم و بعد از بنزین زدن جلوی کمپ رفتم. این دفعه برخلاف دفعات قبل که هماهنگیها طول میکشید سریع اجازه ورود دادند و حمید به اتفاق یک مرد میانسال سوار ماشین شدند. حمید با دست مسیر را نشانم داد و بعد از ۱۵۰ متر جلوی یک خوابگاه ایستادیم. ایرانیها به سرعت وارد خوابگاه شدند و همان لحظه پزشک محلی ما از درب سالن خارج شد. با او سلام و احوالپرسی کردم و علت حضورش را در این ساعت و آنجا پرسیدم. گفت یکی از این ایرانیها چند ساعت پیش مرده و من آمدم تا گواهی فوتش را صادر کنم.
بعد از این جمله، دکتر سوار ماشینش شد و رفت، ولی من هنوز هم نمیدانستم برای چه به من زنگ زده اند. مدت زیادی نگذشت که دیدم چند نفر از افراد میانسال یک تابوت را از خوابگاه خارج کردند. با اینکه در آن سالن چند صد نفر از مجاهدین استراحت میکردند، ولی مشایعت کنندگان این جنازه انگشت شمار بودند.
آنها از من خواستند تا پشت وانت را برای حمل جنازه باز کنم، ولی من با تعجب گفتم این کار غیرقانونی است و شما باید با مسئولین مانز هماهنگی کنید. حمید جلو آمد و کمی پول توی جیبم گذاشت و گفت: هماهنگ کردیم خیالت راحت باشد. ضمنا ما نمیتونیم که این جنازه را اینجا نگه داریم. زودتر باید دفن شود! قبول کردم و به سمت قبرستان مانز حرکت کردیم.
حالا دیگر هوا رو به تاریکی میرفت. حمید جلو نشست و ۳-۴ نفر از مردهای مجاهدین هم پیش تابوت عقب وانت نشستند. با دلواپسی وارد قبرستان شدم و دیدم که گورکن محلی، قبری را آماده کرده و منتظر ماست. با سرعت و عجله جنازه را از پشت وانت برداشتند و بدون هیچگونه تشریفات خاص وارد قبر کردند. گورکن هم سریع خاکها را رویش ریخت و پولش را گرفت و رفت و ما هم به سرعت برگشتیم. شاید کل این خاکسپاری ۱۵ دقیقه هم نشد!
هوا دیگر تاریک شده بود و من در راه بازگشت به حمید گفتم: حمید آقا! من پولم را میگیرم و کاری به چیزی ندارم، ولی چند روز قبل که چند تا از خواهران مجاهد را سوار کرده بودم به من میگفتند: حکومت ایران با مردههای ما رفتار مناسبی ندارد و اگر ما ایران بودیم خیلی حرمت به قبر مجاهدین میگذاشتیم و برای آنها مراسمهای باشکوه میگرفتیم و جایگاه ویژه میساختیم و ..، ولی من علت این کار امشب شما را نمیفهمم؟! مگه اون مُرده دوست شما نبود؟ چرا نسبت بهش آنقدر بی تفاوت و سرد برخورد کردید؟ اینها اکثرا افراد مسن و از کار افتادهای هستند؛ فکر نمیکنی این کارها به روحیه آنها آسیب بزند؟
حمید که انگار پس از دفن آن جنازه، خیالش راحت شده بود با دست عرقهای پیشانی اش را پاک کرد و با چهرهای متفکر، لحظهای به من نگاه کرد، بعد به جاده اشاره کرد و گفت:
«تو حالا برو، بعدا برمی گردیم و درستش میکنیم … آره اون همرزم ما بود، ولی سطح تشکیلاتی اش بالا نبود. بیچاره این مرحوم، چند سال آخر عمرش را خیلی بیماری و سختی کشید بیشتر هم مشکلات روحی داشت، ولی حالا دیگه راحت شد.»
حمید بعد از مکث کوتاهی دوباره به صورتم نگاه کرد و گفت: تو میدانی سازمان چقدر باید هزینه کنه برای پوشاک و خورد و خوراک و دوا و درمان و کفن و دفن اینها؟
از آن شب شغل نعشکشی هم به سایر کارها و خدمات من به مجاهدین اضافه شد. شاید ۱۰ روز از این ماجرا نگذشته بود که دوباره حمید مجاهد به موبایل من زنگ زد و خواست که فوری به کمپ بروم. من هم فوری راه افتادم و وارد کمپ شدم. داستان نعش کشی چند روز قبل دوباره تکرار شد اینبار البته مُرده یک خانم بود و ما جنازه را با تعداد اندکی از زنان و مردان مجاهد به قبرستان بردیم. چند شاخه گل و یک قاب عکس هم این بار در دست همراهان جنازه بود.
یکی از خانمهایی که جلوی وانت نشسته بود با حالتی محزون و غمگین و در حالی که نمیدانست من تا حدودی فارسی را میفهمم به دوستش میگفت:
«راضیه سالها سرطان داشت و خیلی از این بیماری درد کشید. او آرزو داشت که تهران را فتح کنه، اما نشد».
خانم دیگر کمی جدی جواب داد:
«راضیه، خواهر خوبی بود، ولی این اواخر خیلی بهانه میگرفت و حرفهای نامربوطی هم میزد. شاید از فشار مریضی اش بود، ولی به هرحال اگر بیشتر زنده میموند شاید دردسر درست میکرد.»
این جنازه را هم با همان سرعت در کنار قبر قبلی خاک کردیم. در انتهای کار، خانمهایی که همراه ما بودند گلها را روی خاک ریختند و با نگاهی خیره و مبهوت به قبر نگاه میکردند گویا در فضای ساکت و ترس آلود قبرستان، خودشان را مُرده بعدی میدانستند که به زودی در اینجا دفن خواهند شد.
فردا صبح موضوع را برای چندتا از دوستان و اهالی مانز تعریف کردم، اما مدتی طول نکشید که خبر در بین اهالی روستا پیچید و عدهای با بیل و کلنگ سمت قبرستان رفتند. پدر مقدس که سردسته این افراد بود میگفت: «مجاهدین تروریست داعشی هستند و حق ندارند مردههای خودشان را در قبرستان ما دفن کنند».
به هرحال این جریان که داشت به یک غائله بزرگ منتهی میشد با پادرمیانی چند خانم مسن از مجاهدین و پلیس محلی و شورای روستای مانز با مصالحه به اتمام رسید. مثل اینکه مجاهدین با پرداخت پول قابل توجهی، مقداری از زمینهای قبرستان را برای دفن مردههای خودشان خریداری کردند. با این حال تعدادی از ساکنین محلی که گاهی برای خواندن دعا در قبرستان مانز حاضر میشدند سنگ قبر مجاهدین را خراب کرده یا میشکستند.
با شغل جدید نعش کشی مجاهدین در آلبانی که در همه ساعات شبانهروز و در همه ایام هفته انجام میدادم، درآمدم بیشتر شد خصوصا که خدماتی مثل تهیه تابوت و سنگ قبر و دسته گل و … هم پول بیشتری نصیبم میکرد. به هرحال این خاکسپاریهای بی سر و صدا و خاموش و حتی بدون برگزاری یک مراسم ساده آنقدر در طول این ماهها ادامه یافت که تقریبا زمین خریداری شده مجاهدین در قبرستان مانز پر شد.
این اواخر که مردههای مجاهدین را به گورستان منتقل میکردم متوجه شدم که قبرکن محلی، مجددا یکی از قبرهای قدیمی را که هنوز سنگ آن کار گذاشته نشده بود را شکافته و منتظر ما ایستاده است.
با زبان محلی از او پرسیدم چرا این کار را کردی؟ آنجا که قبلا یک نفر را خاک کرده بودیم؟ او هم جواب داد: از اینها بپرس. مثل اینکه میخواهند در یک قبر چند تابوت بگذارند. دیروز به من زنگ زدند و گفتند قبرها را عمیقتر و چند طبقه بکنم.
بعد از جواب قبرکَن به نظرم رسید که شاید مجاهدین نمیخواهند به این سرعت زمین قبرستانشان پر بشود و یا مردم آلبانی از این همه مرگ و میر شوکه بشوند.
با این حال این مرگهای پیاپی باعث شیوع بعضی شایعات در میان ساکنین روستای مانز و اطراف شده به نحوی که بعضی از اهالی میگویند کمپ مجاهدین و کسانی که در آن زندگی میکنند آلوده به نوعی ویروس کشنده هستند.
حرفهایی که از پرستاران و پزشکان درمانگاه مانز هم شنیده شده به این شایعات بیشتر دامن زده است آنها مدعی اند بیشتر زنان مجاهدین که برای درمان به بیمارستانهای شهر و یا همین درمانگاه کوچک روستا مراجعه میکنند یا اصلا رحم ندارند و یا اینکه بیماریهای بدخیم و مزمن زنان را سال هاست که با خود همراه دارند.
یکی از دوستانم که از او چوب و تخته برای تابوت میخرم با خنده به من میگفت: اگر وضع همینطور ادامه داشته باشد ما باید همه درختان اطراف را برای ساخت تابوت ببریم و آن وقت بزرگترین خانه سالمندان جهان به بزرگترین قبرستان مجاهدین تبدیل خواهد شد.
انتهای پیام