شهید مهدی باغبانی در سال ۱۳۳۹ در خانوادهای سرشار از عشق به اسلام و ائمه اطهار(علیهم السلام) در روستای کاهو از توابع مشهد به دنیا آمد. بعد از سپری شدن دوران طفولیت با رنج و مشقت فراوان وارد دوران ابتدائی شد و تا کلاس پنجم ابتدائی در زادگاهش درس خواند. شرایط سخت اقتصادی خانواده باعث ترک تحصیل و اشتغال وی به شغل قالیبافی شد. هنوز نوجوان بود که پدرش را از دست داد؛ در حالیکه شرایط اقتصادی بیش از پیش به وی و خانوادهاش فشار میآورد، به همراه برادرش راهی مشهد شد تا شغلی پیدا کند و حقوقش را برای خانواده بفرستد.
در مشهد مدتی در یک کارگاه خیاطی کار کرد و بعد از آن با برادرش بنایی میکرد. با اوجگیری مبارزات انقلابی به صف مبارزان پیوست و در جلسات و راهپیماییهای علیه رژیم شاه حضور فعال داشت. پس از پیروزی انقلاب و با آغاز جنگ تحمیلی به مبارزه با صدامیان بعثی شتافت و مدتی را نیز در جبهه داخلی در مقابل منافقین مبارزه کرد. سرانجام در ۲۵ مهرماه ۱۳۶۰ در چهارراه دکترای مشهد به همراه سه تن دیگر از همرزمانش توسط منافقین به شهادت رسید.
به گزارش فراق، آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی هابیلیان با خانواده شهید مهدی باغبانی است:
قرارمان ساعت چهار بود؛ اما کمی دیر شده بود. بالاخره رسیدیدم و زنگ را فشردیم. آقای باغبانی به استقبالمان آمدند و به طبقه بالا هدایت شدیم. منزلشان خیلی ساده بود. روی در و دیوار فقط دو قاب عکس از شهید و یک ساعت بود. گوشهای نشستیم که همسرشان هم تشریف آوردند و برادر شهید صحبتهایش را آغاز کرد:
«من چهار سال از شهید بزرگتر بودم. مهدی سال ۱۳۳۹ دنیا آمد. ما در روستای کاهو زندگی میکردیم و پدرمان کشاورز بود؛ ولی ملک و املاکی نداشتیم. مهدی از همان بچگی خیلی آرام بود. تا کلاس پنجم در روستای خودمان درس خواند و برای ادامه تحصیل باید به شهر میآمد؛ اما آن زمان توانایی مالی نداشتیم؛ به همین دلیل مهدی درسش را رها کرد.
من برای کار به مشهد آمدم. مهدی هم که بین بقیه خواهر و برادرها با من صمیمیتر بود، همراهم آمد. در مشهد بنایی میکردیم. قبل انقلاب بود. برای ما که سواد چندانی نداشتیم و از وضع سیاسی هم زیاد مطلع نبودیم، سخت بود در جلسات علما شرکت کنیم. ما از صبح تا شب کارگری میکردیم. دیگر توانی برایمان نمیماند؛ ولی خدا به مهدی چنان نیرویی داده بود که حتی بعد از کار به مسجد میرفت. روزهایی که راهپیمایی بود، بچههای محله و مسجد را جمع میکرد و با هم به راهپیمایی میرفتند. اخلاقش خیلی خوب بود. با همین اخلاقش بقیه را جذب میکرد. مهدی فوق العاده صبور بود.
بعد انقلاب، وقتی بسیج تشکیل شد، بلافاصله وارد آن شد. تا قبل جنگ، با بچههای بسیج مسجدمان برای گشتزنی داخل شهر میرفتند. آن موقع شهر ناامن بود. منافقین در شهرها بودند. زمانی که جنگ شروع شد هم به جبهههای جنوب کشور رفت. گاهی اوقات که برای مرخصی میآمد، دوباره با بچههای بسیج برای گشتزنی و شناسایی خانهها تیمی میرفتند. آخرش هم در یکی از همین گشتها، منافقین شهیدش کردند
آن روز به جای یکی از دوستانش به گشتزنی رفت و با سه نفر دیگر در ماشین بودند که در چهارراه دکترا، پشت چراغ قرمز بودند که یک ماشین از روبهرو آمد و منافقین، آنها را به رگبار گلوله بستند. همه چیز از قبل هماهنگ شده بود. آنها نقشه ترور برادرم و همرزمانش را از قبل ریخته بودند.
ما از منافقین بیزاریم. این همه جوان مملکت را به شهادت رساندند. مهدی فقط ۲۱ سالش بود.»
انتهای پیام