مطلب زیر بخش هایی از کتاب سراب آزادی ( روایت حضور در فرقه رجوی) و به قلم خانم مریم سنجابی است که در آن به شرح روابط ظالمانه در درون فرقه رجوی پرداخته شده است.
این مطالب مختصری از روزهای آخر و ماجرای جذاب فرار ایشان با امید گرفتن از حضور خانواده ها در پشت درب های کمپ مخوف اشرف است که امیدواریم الهام بخش فرار بسیاری از اعضا از قلعه مخوف رجوی و نجات آنها باشد. این وقایع به صورت اختصاصی در سایت فراق و با رضایت نویسنده منتشر می شود.
نجات از قلعه مخوف اشرف پس از ۲۳سال
از سال ۸۰ و به دنبال جلسات مخوف و طاقت فرسای تشکیلاتی که روزمره در آن شرکت داشتیم تصمیم به جدایی از تشکیلات داشتم. ولی درخواست جدایی و اعلام آن مساوی با مرگ بود. به خصوص که در جریان کش وقوس های اعلام جدایی های افراد دیگر چه مردان و بخصوص زنان بودم.
اولین طرح فرار در سال ۱۳۸۲ زمانی به ذهنم رسید که پس از بمباران نیروهای آمریکایی در حوالی پل صدور به همراه ده الی دوازده تن اززنان دیگرآواره مانده بودیم.
وضعیت اسف انگیزی بود. می توانستم از گروه مان جدا شوم و بگریزم ولی واقعا هیچ تصوری از بعد اینکه جدا شوم نداشتم. در اطراف مان نیروهای کردی در حال جولان دادن بودند و به خاطر انتقام گیری و حتی به دست آوردن یک سلاح در معرض حمله و خطر بودیم . نیروهای آمریکایی هم درمنطقه پراکنده بودند. بلاتکلیف بودم با خودم فکر می کردم حتی اگر سالم به مرزهای ایران هم بتوانم خودم را برسانم به احتمال زیاد دستگیر می شوم و درخوش بینانه ترین حالت بایستی سالها در زندان بمانم . این بهترین تصویری بود که از ایران به ما داده بودند. به ما می گفتند هرکس به ایران برگردد اعدام و زندان در انتظارش خواهد بوده طبیعی هم بود اعضای گروه معارضی که اعتقادات و اهداف آن نظامی گری و مسلحانه است وپایه و بنایش براعمال نظامی و تروریستی است چه می تواند درانتظار اعضایش باشد.
به همین دلیل در اولین مرحله از فرار پشیمان شدم و به ناچاربا گروه به کمپ اشرف برگشتم در حالیکه می دانستم در درونم هیچ همخوانی ایدئولوژیکی دیگر با این سازمان مخوف ندارم.
پس از گذشت مدتی ، فرارهای نیروها به سمت آمریکایی ها افزوده شد ولی بازهم مانعی جدی در سر راه زنان وجود داشت . در همان روزها دو تن از زنان (فائزه زاهد و آزاده حاجیان) با برداشتن یک آیفا به سمت نیروهای آمریکایی و تیف فرار کرده بودند. اوایل به شدت این خبر را از ما پنهان نگاه می داشتند. حتی من که در پرسنلی بودم از فرارشان از طریق تشکیلات مطلع نشدم . پس ازفرار آن ها روزگار بر ما تنگ تر و تنگ تر شده بود. به یکباره با این قانون مواجه شدیم که زنان به تنهایی و بدون ویزا از مقرهای خود نمی توانند خارج شوند. یعنی برای رفتن از یک مقر به مقر دیگر و یا حتی امداد پزشکی مجبور بودیم دو نفره و با امضای ویزای فرمانده مقر بیرون برویم . پس از آن هم جلسات نشست های ایدئولوژیکی و بریف خوانی های متعدد از وضعیت تیف فزونی گرفت.
هر هفته و یا دوسه روز یکبار بریف هایی برای ما از وضعیت وخامت بار تیف خوانده می شد. که بیشتر روی موارد اخلاقی تاکید می شد. که در آنجا امنیت نیست و نیروهای آمریکایی در آنجا به کسی رحم نمی کنند. و ما هم باور می کردیم. بعدها نیز با اضافه شدن فرار ها ، تبانی های زیاد ی بین سران فرقه و نیروهای امریکایی انجام شد و نتیجه این بود که باز هم در وحشت از نیروهای آمریکایی و بی سرانجامی و قطع ارتباط با دنیای بیرون بازهم از فکر فرار سرباز زدم.
تا اینکه با خروج نیروهای آمریکایی و آمدن خانواده ها به اطراف کمپ اشرف در سال ۱۳۸۷ احساس می کردم کم کم امیدهایی در درونم شکل می گیرد.
در سال ۱۳۸۷ بدلیل بالاگرفتن اختلافاتم با مسئولین تشکیلات از قسمت پرسنلی مرا محترمانه اخراج نموده وبه قسمتی دیگر منتقل کردند. درمجموع در سال های مختلف حدود ۹سال در پرسنلی بودم. و به آن محیط علاقه داشتم ولی علیرغم اعتراضات و مخالفتم مرا به جای دیگری فرستادند.
شاید این جابجایی به من در تصمیم نهایی هم کمک زیادی نمود . اگر چه حتی یک درصد نیز تشکیلات و سازمان را قبول نداشتم ولی تارهای فرقه آنچنان در درون من و بسیاری از زنان دیگر که خواهان جدایی بودیم تنیده شده بود. که رهایی و جدا شدن را حتی در رویا هم نمی دیدیم . ما بسان برده هایی بودیم که علیرغم اینکه در طی روز از اربابان خود فقط تازیانه می خوردند ولی از فکر کردن به آزادی هم به دلیل ناشناخته بودن محیط خارج از آن وحشت دارند . شناختی از دنیای بیرون نداشتیم. و نمی دانستیم الان دنیا به چه شکل است . برای نمونه من بارها به همراه یکی از همکارانم در پرسنلی که مسئول تماس بود برای تماس تلفنی افراد محدودی به محل تماس می رفتم . گذشته از آن که تلفن ها همه کنترل و مکالمات ضبط می شد. ولی باور کنید حتی بلد نبودم از آن تلفن استفاده کنم و به مادرم زنگ بزنم نمیدانستم که چگونه می توان از عراق به ایران زنگ زد! شاید به ظاهر خنده دار باشد ولی بسیار دردناک بود طرز شماره گیری راه دور را بلد نبودم! از وسیله ای به اسم تلفن موبایل که دیگر به هیچ عنوان خبر نداشتیم و اگر ده تا تلفن هم آن زمان به من میدادند حتی نمی توانستم بفهم به چه طریق خاموش و روشن می شود و چگونه کار می کند!
با این حال یکی دیگر از کمک هایی که در آن زمان ناخواسته به من شد تغییر محل کارم بود شغل من شده بود فرد همراه با شخص دیگری که با اینترنت سروکار داشت ! در تشکیلات ستادهای محدودی برای کارهای خاص دسترسی به فضای محدودی از اینترنت داشتند همان کار هم بایستی دونفره و در حضور یک ناظر انجام می شد. به این ترتیب بود که بعلت موضوع کاری و سایت هایی که دانلود می کردیم تا حدودی با فضای جدید ایران آشنا شدم . کشورم وطنم جایی که اینک بیش از ۲۰ سال بود از آن جدا شده بودم. بعضا برای تهیه بریف های سیاسی و اقتصادی یکسری سایت ها از قبیل دنیای اقتصاد، تابناک، همشهری، و خبرگزاری های معروف را دانلود می کردیم. نمی دانید با چه علاقه ای همان تعداد سایت های ایرانی را مطالعه می کردم و با فیلتر های گوناگون کمی با پیشرفتهای دنیای نوین و هم چنین ایران آشنا می شدم…
روزی به یک خبر برخوردیم مبنی بر اینکه در زندان اوین زندانیان در روز فقط می توانند ۴ دقیقه با خانواده های خود مکالمه ای تلفنی داشته باشند! این خبر در درون من غوغای عجیبی به پا کرد. با اینکه دستگاه خبری سازمان بدنبال سواستفاده از این خبر بود و در واقع این خبر بعنوان اعتراض به وضعیت زندانیان در حال تهیه و تنظیم بود که چرا فقط ۴ دقیقه! در روز فرصت تماس دارند. و نه بیشتر و من با تعدادی از دوستانم به حالت تاسف و تلخند بر وضعیت خودمان می گفتیم خوش به حال آنها که در اوین هستند حداقل روزی ۴ دقیقه هم می توانند با خانواده های خود تماس داشته باشند ما چی؟ که سالها اجازه تماس با خانواه های خود را نداریم و بعد سالها التماس اگر اجازه تماس چند دقیقه ای هم که می دادند می دانسیتم که با کنترل کامل است و بعد از ان هم چه عواقبی در انتظار مان هست.
در این روزها خانواده ها نیزبه اطراف کمپ اشرف آمده بودند. وصدای خود را از طریق بلندگوها به ما می رساندند در یک رخداد دیگر بازهم جهت بهره برداری تبلیغاتی برعلیه جدا شدگان یک فیلم ۲، ۳ دقیقه ای از مصاحبه آقای مکی رفیعی با یکی از خبرگزاری ها در اخبار سیمای مقاومت سازمان پخش شد. همان روزها سازمان برعلیه مکی رفیعی اطلاعیه ای صادر کرده بود و او را متهم به خیانت نموده و خائن می خواند و به خیال خودش می خواست به ما بفهماند که ببینید او خائن شده و به ایران برگشته است! ایشان در مصاحبه اش گفت وقتی که من از سازمان جدا شدم باکمک نیروهای عراقی به هتلی در بغداد منتقل شدم و در آنجا مرا مخیر نمودند که می توانم به ایران نزد خانواده ام برگردم یا اینکه به یکی از کشورهای خارجی پناهنده شوم. این خبری بود که بطور اتفاقی در معرض آن قرار گرفتم چرا که هر چه خبر از بیرون از طرف تشکیلات به ما می رسید جز سیاهی و تیره روزی چیز دیگری نبود و آینده ای برای خود متصور نبودیم!
با این حال خبر امیدبخشی بود که پس از سال ها یاس و ناامیدی به گوشم می رسید . جرقه های امید در دلم بیشتر شد و بعد از آن بود که دیگرتصمیم جدی گرفتم که هر طور شده خودم را از آن جهنم برهانم.
بیش از یک سال بود که از انتقالم می گذشت بدنبال درگیری های که بامسئولین ام داشتم در آنجا تحت کنترل بودم و برای خارج شدن از مقر بطور ویژه و رسما مرا کنترل می کردند
در آن شرایط اسفناک تنها امید و دلگرمی من وبسیاری دیگر تنها صدای دردآلود و پر محبت خانواده ها بود که بسختی از لابلای پارازیت های بلندگوهای سازمان به گوش می رسید. آنها دردمندانه فرزندان خود را صدا می کردند و تقاضای دیدار داشتند و سازمان آن ها را محروم کرده بود.
آن زمان در مقر ذاکری مستقر بودم و محل استراحت و آسایشگاه های ما در انتهای مقر ذاکری واقع در تقاطع خیابان ۱۰۰ و ۴۰۰ بود. عصرها که ساعتی فراغت داشته و به ورزش می رفتم به برآورد مسافت و محل های عبور برای فرار می اندیشیدم . پس از یکی دو ماه که آمادگی های لازمه جسمی هم پیدا نموده و مسیرها را بررسی کردم . منتظر فرصت مناسبی برای فرار بودم. گویا از وضعیت من نگران شده بودند. بازهم قصد جابجایی مرا به ستاد داخله داشتند که در وسط کمپ اشرف واقع شده و با چندین لایه سیم خاردار محصور بود می دانستم اگر به آنجا منتقل شوم به این راحتی نمی توانم خلاص شوم .
هنگامی که به من ابلاغ شد جابجا شوم کمی یکه خوردم به این صورت تمام نقشه هایم بهم می خورد و من بایستی چندماه تا یکسال دیگر منتظر فرصت مناسبی می بودم . با خودم فکر می کردم دیگر حتی توان ماندن چند روز دیگر را هم در آن شرایط ندارم. مثل اینکه بعد ۲۴سال تازه از خواب سنگینی بیدار شده و حت تنفس کردن درآن فضا برایم سنگین بود.
برای اینکه نقشه هایم پیش برود برخلاف معمول با خونسردی تغییر سازماندهی را قبول کردم و فقط گفتم چند روزی فرصت می خواهم وسایل انفرادی ام را جمع و جور نمایم . روز یکشنبه بود که به من تغییر سازماندهی ابلاغ شد . و من تا روز جمعه فرصت خواستم . دلیل اش هم این بود تا این روز بتوانم بعضی از دوستانم را ببینم و از انها خداحافظی نمایم. در این فاصله موفق شدم تعدادی را ببینم از آنجا که می ترسیدم طرحم لو برود بصورت سربسته به بعضی از آنها گفتم من دارم میروم و به تعدادی دیگر که اعتماد بیشتری داشتم بصورت واضح تری گفتم اگر امکانی باشد ایا بامن می ایند که چهار تا پنج تا از دوستانم که حتی بیش از من با تشکیلات ضدیت داشتند گفتند بشدت می ترسیم حتی یکی از انها گفت از عراقی ها می ترسم و نمید انم چه می شود و ما محکوم هستیم همین جا بمیریم.در پاسخ نزدیکترین دوستم همانجا گفتم ولی من می خواهم بروم که حتی اگر پشت همین سیاج اشرف عراقی ها گلوله ای هم به من بزنند وبمیرم خوشحالم چرا که نمی خواهم نام مجاهد بر روی من بگذارند و در اشرف دفن شوم . بگذار آیندگان بدانند که من بخود امدم و در حماقت نمردم… آری واقعا در این افکار بودم.
مسیر فرارم را از پشت آسایشگاه طرح ریزی کرده بودم برای خروج از سیم خاردارهای مقر ذاکری ۱۵دقیقه وقت کافی بود . و پس از آن ۱۵ دقیقه دیگر کافی بود تا در تاریکی به سر خیابان ۴۰۰ برسم و پس از آن مستقیما به سمت مقر پلیس در سه راهی خیابان ۱۰۰و میدان گل ها بروم طبق طرح ام یک ساعته به آنجا می رسیدم و ازآنجا که به مسیر هم آشنایی داشتم نبایستی مشکلی پیش می امد.
روز چهارشنبه از شانس بد من باران سیل اسایی در کمپ شروع به باریدن نمود بارانی که در طی سالهای گذشته بی سابقه بود. از ۵ صبح تا غروب باران بارید. و من مستاصل و نگران نمیدانستم چه کنم . در حالیکه با ظاهری آرام در پشت میز کارم نشسته بودم ساعتی یکبار اسمان را نگاه می کردم انگار که دست از باریدن برنمی داشت.
حوالی غروب حدود ساعت ۵عصر بود که کم کم باران قطع شد. نمی دانستم فردا هوا چگونه خواهد بود. کارم را تحویل داده بودم و مدت ها بود که به اتاق اینترنت هم نمی رفتم از انجا که هنوز اجازه تردد به اتاق داشتم به بهانه جا ماندن دفتر وقلم به اتاق رفتم و در یک دقیقه آب و هوای روز بعد را از اینترنت نگاه کردم . وضعیت آب و هوای پنجشنبه آفتابی بود. تا تیمی که در اتاق بودند خواستند به من اعتراض کنند که تنهایی نبایستی سر کامپیوتر اینترنت بروم بسرعت برخواستم و بیرون رفتم. کمی آرام گرفتم و با خودم گفتم فردا می توانم نقشه ام را اجرا کنم.
ادامه دارد…
انتهای پیام