عملیات مرصاد در آخرین سال جنگ، آخرین حربههای صدام برای فشار به ملت ایران بود. عملیاتی که این بار نه به دست ارتش بعث، بلکه توسط منافقین علیه کشورمان انجام شد.
به گزارش فراق، این عملیات در اولین روزهای مرداد سال ۱۳۶۷ انجام گرفت و پس از دو روز درگیری، درنهایت رزمندگان کشورمان بر منافقین پیروز شدند. شهید بهمن محتشمی یکی از نیروهایی بود که در این عملیات به شهادت رسید. محتشمی که یک بار در سال ۱۳۶۱ به عنوان سرباز عازم جبهه شده بود، چند ماه مانده به پایان خدمتش در منطقه اسلامآباد غرب جانباز شد.
این رزمنده که همچون جوانان هم نسلش دل درگرو مهر حضرت امام داشت، با فرمان ایشان برای حضور در جبههها، مجدداً رخت رزم پوشید و در عملیات مرصاد نیز شرکت کرد، در حالی که دانشگاه را نیمه کاره رها کرده بود.
در ادامه به مختصری از زندگینامه شهید بهمن محتشمی میپردازیم.
شهید بهمن محتشمی پانزدهم بهمن ماه سال۱۳۴۱ در خانوادهای زحمتکش در تهران چشم به جهان گشود. وی که اولین فرزند خانواده بود، دوران کودکی را در محله نارمک تهران سپری کرد و در سال ۱۳۴۸ وارد دبستان شد و این دوره از تحصیل را در خرداد سال ۱۳۵۳ به پایان رساند.
بهمن محتشمی که عشق و علاقه خاصی به قرآن و مسائل دینی و همچنین اشعار عارفانه داشت، در حین تحصیلات به فراگیری قرآن و احکام اسلامی پرداخت و این امر سبب پیشرفت قابل توجهی در تحصیلات و مسائل فرهنگی در او شد.
در فعالیتهای فرهنگی مسجد محل از جمله برپایی مراسم شهدا، هیئتها و غیره حضوری فعال داشت؛ پس از اخذ مدرک دیپلم تجربی در سال ۱۳۶۰ به خدمت نظام وظیفه اعزام شد و به عنوان گروهبان دوم وظیفه، مدت ۱۸ ماه در جبهههای غرب به دفاع از مرزهای کشور اسلامی خود پرداخت، سپس به جبهههای جنوب اعزام شد و در اواخر خدمت خود در این منطقه، در یکی از حملات نیروهای دشمن بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه کمر مجروح گردید.
پس از اتمام دوره خدمت نظام مدتی در نهضت سوادآموزی به فعالیت پرداخت، در سال ۱۳۶۵ در آزمون سراسری دانشگاه شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی و خدمات بهداشتی و درمانی ایران پذیرفته شد.
وی در حین تحصیل در دانشگاه به عنوان آخرین بار در سال ۱۳۶۷ داوطلبانه به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شد و پس از پیوستن به صفوف رزمندگان در عملیات مرصاد، بر اثر حملات ناجوانمردانه دشمن به درجه رفیع شهادت نائل آمد. حضور در نماز جمعه و مسجد محل و به جا آوردن مراسم پرشکوه نماز شب از فعالیتهای عبادی شهید بود.
همچنین فروتنی، سادگی، صداقت و کمک به تهیدستان از ویژگی های بارز اخلاقی وی به شمار میآمد.
گفتوگوی هابیلیان با مادر شهید بهمن محتشمی(توران کاظمیان) را در زیر می خوانید:
«هفده ساله بودم که خدا بهمن را به من داد. بهمن پسر ارشد خانواده بود و یک ساله بود که از منطقه امیریه به نارمک نقل مکان کردیم. دبستان و دبیرستانش را در این منطقه گذراند. همیشه در دوران تحصیل شاگرد ممتاز کلاس بود. پسرم از همان سن کم خیلی برای درسش زحمت کشید و همیشه در حال درس خواندن بود. به یاد دارم میگفت که آنقدر درس میخوانم تا به دانشگاه بروم و حتماً باید در رشته پزشکی قبول شوم. من و پدرش میگفتیم آنقدر به خودت سختی نده، اگر در رشته دیگری قبول شدی هم اشکالی ندارد؛ ولی بهمن قبول نمیکرد و میگفت که من باید در رشته پزشکی قبول شوم.
تازه دیپلمش را گرفته بود که به عنوان سرباز به جبهه رفت. چهار ماه به پایان سربازیاش مانده بود که در منطقه دهلران از کمر به پایین ترکش خورد. مدتی در بیمارستان بستری شد و هر چه به او میگفتیم تو دوست داری در دانشگاه شرکت کنی، با این وضعیت دیگر به جبهه نرو. میگفت: «نه من آنجا فرمانده هستم و بچهها لطمه میخورند. سربازیام که تمام شود میآیم و برای دانشگاه میخوانم، پزشکی قبول میشوم تا بتوانم به منطقه بروم و به بچهها کمک کنم.»
ما دقیق نمیدانستیم مسئولیتش در جبهه چیست.
بالاخره آن چند ماه هم گذشت و بعد از اتمام خدمت سربازیاش، نتیجه زحمتهایش را دید و در رشته پزشکی در دانشگاه تهران قبول شد؛ سال ۶۷ شرایطی پیش آمد که حضرت امام دستور دادند جبههها را خالی نگذارید. بهمن هم بنا به فرمان امام برای حضور در عملیات مرصاد درس و دانشگاه را رها کرد و به عنوان امدادگر داوطلبانه عازم جبهه شد. آن روزها خیلی از دانشجویان، دانشگاه را رها کردند و به جبهه رفتند. دانشگاه بهمن هم یک ترم تعطیل شد و او هم از فرصت استفاده کرد و خودش را به جبهه رساند. برای بار دوم که میخواست به جبهه برود ما مخالف بودیم؛ چون به شدت موشکباران بود و احتمال هر پیشامدی وجود داشت. به دلیل شدت موشکباران دانشگاهها تعطیل شده بودند. به هرحال خیلی مخالف بودیم و میگفتیم تو تکلیفت را انجام دادهای و یک بار در جبهه زخمی شدهای، الان باید درست را بخوانی و آدم مهمی برای این مملکت شوی. میگفت که اگر من نروم پس چه کسی برود؟ باید بروم تا شما در راحتی باشید. آن زمان نزدیک عید قربان بود و به بهمن گفتم خواهرت میخواهد گوسفند بگیرد و قربانی کند. بمان تا گوشت نذری بخوری که گفت نه مامان آنجا هست و میخوریم. خلاصه هر بهانهای آوردم که از رفتن دوباره منصرف شود، قبول نکرد. پدرش هم قبول نمیکرد بهمن دوباره به جبهه برود. میگفت تو دو سال به جبهه رفتی و دین خودت را ادا کردی، چرا میخواهی دوباره بروی؟ بهمن چیزی نمیگفت و میخندید. روز اعزام لباسهای تمیز و نو خود را پوشید و خوشگل و مرتب از خانه رفت. از خانه که بیرون میرفت دلم طاقت نیاورد و بدو بدو تا در کوچه رفتم تا یک بار دیگر پسرم را ببینم. دیدم همینطور که میرود پشت سرش را نگاه میکند و میخندد. از همان فاصله دوباره با من خداحافظی کرد و رفت. همان لحظه در دلم گفتم خدایا پسرم را به تو سپردم و هر چه خودت صلاح میدانی برایش در نظر بگیر.
بهمن به عمویش گفته بود، بار آخری که به جبهه رفتم قسمت نشد که شهید شوم ولی این بار که بروم فکر نکنم دیگر برگردم.
بعدها نیز شنیدم که خودش داوطلبانه به عنوان یک رزمنده جلو رفت و به شهادت رسید. بعد از اتمام جنگ به محل شهادتش رفتم، خیلی تجربه خوبی بود. احساس عجیبی داشتم. همیشه دوست داشتم به این منطقه بروم و از نزدیک منطقه و محیطش را ببینم.
الان ده سال است که پدرش در قید حیات نیست و به رحمت خدا رفته است. قبل از انقلاب پدرش شبها در حیاط را قفل میکرد تا بهمن برای تظاهرات بیرون نرود؛ ولی شهید از در بالا میرفت و در برنامههای انقلاب شرکت میکرد. او زمان انقلاب دبیرستانی بود و به صورت هدفمند در مبارزات شرکت میکرد.
زمان سربازی که خودش درخواست داده بود به جبهه اعزامش کنند، هر روز کولهپشتیاش را روی کولش میگذاشت و به محل اعزام میرفت و برمیگشت. من هم یک روز دنبالش رفتم تا ببینم این بچه چرا هر روز با کولهپشتیاش میرود و بدون اینکه تقسیم و اعزام شود برمیگردد. خود بهمن میگفت: «میدانم بابا سفارش کرده من را به جبهه نفرستند.» فکر میکنم پدرش سفارشی کرده بود که نگذارند بهمن اعزام شود؛ ولی در نهایت پسرم کار خودش را کرد. بالاخره یک روز به محل اعزام رفت و او را به جبهه فرستادند. همان زمان هم به باختران و سرپلذهاب اعزام شده بود.
شهادت
در جریان عملیات مرصاد بهمن مجروح شد و بر اثر جراحتش به شهادت رسید. وقتی منافقین بالای سر جنازهاش میرسند صورتش را متلاشی میکنند. سه روز قبل شهادت، خوابش را دیدم که چهار زانو یکجا نشسته بود و من را نگاه میکرد. دو هفته طول کشید تا پیکرش را تحویل دهند. بهمن ۲۵ ساله بود که شهید شد. شهید محتشمی در عملیات مرصاد در تنگه مرصاد آسمانی شد.
دستنوشته شهید
بار اولی که به جبهه رفت، برایمان نامه نوشت. بار دوم دیگر وقت نشد چیزی بنویسد. دستنوشتههای شخصی داشت و شعر میگفت. در یکی از نامههایش نوشته بود: «دفعه آخر که در جبهه مجروح شدم، سعادت شهادت را نداشتم؛ ولی انشاءالله این دفعه شهید میشوم. من به خاطر محرومین به رشته پزشکی رفتم و به خاطر آنها درس خواندم.»
فرزندم در طول زندگی جهاد اکبر را در نظر داشت و به تزکیه نفس عمل میکرد. شعری روی تقویم رومیزیاش دارد که قبل از عزیمت به جبهه نوشته بود: «چون خورشید گرمی خواهم داد/ چون رعد خواهم خروشید / چون سیل طغیان خواهم کرد/ چون باران با صفا خواهم شد.»
انتهای پیام