• امروز : جمعه - ۹ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 November - 2024

افشاگری تلخ یک جدا شده از ماجرای ۱۹ فروردین سال ۹۰: روزی که ۳۰ تن از دوستانم از بین رفتند / مژگان پارسایی، صدیقه حسینی و زهره اخیانی در اتاق جنگ همه را تشویق به خط بستن می کردند

  • کد خبر : 13151
  • 07 فوریه 2018 - 12:23

یکی از اتفاقات و خاطراتی که برای من و هزاران تن از یارانم در اشرف هست را برای شما بیان می کنم. روز ۱۹ فروردین برای من و دوستانم یکسال گذشت. در این روز مسئولین فرقه از ما به عنوان ابزار استفاده کردند. روزی که نمی بایست به وجود می آمد و تعداد ۳۰ تن از دوستانم از بین بروند که مسبب آن کسی جز مسعود رجوی نبود. رجوی افکار پلیدی در ذهن داشت که به اینجا کشید.

یک روز در کنار سالن نشسته بودم که صدای زنجیر تانکهای عراقی به گوشم خورد که از دور می شنیدم. در فکر فرو رفتم چون تا به حال سابقه نداشت که بعد از خلع سلاح شدن چنین صدایی شنیده شود. با خودم گفتم که نکند دولت عراق قرار است به ما حمله کند چون چندین بار در اخبار شنیده بودم که دولت عراق گفته بود باید این کشور را ترک کنیم واگر نکنیم به زور توسل می شود. ولی سران فرقه که نمی خواستند بروند و کشته شدن نفرات برایشان برد سیاسی داشت از خدا می خواستند که درگیری شود و عده ای کشته شوند. چون در تبلیغات از آن استفاده میکردند.

در همین فکر بودم که مسئولم گفت به ما حمله شده و گفت سریعا آماده شویم و برای خط بندی به جلوی خیابان ۱۰۰ که خیابان اصلی در اشرف بود برویم. ترسی در دلم ایجاد شد. هنوز به خیابان ۱۰۰ نرسیده بودیم که شلیک تیربار و تفنگهای سبک خیابان ۱۰۰ را پوشانده بود. وفتی ما پیاده شدیم مگر میشد خط بست؟ همه در گوشه و کناری دراز کش و زمین گیر شده بودیم که تیری به ما نخورد. برای چی مفت خودمان را بخاطر حماقت های رجوی به کشتن بدهیم؟

در اتاق جنگ مژگان پارسایی، صدیقه حسینی و زهره اخیانی همه را تشویق به خط بستن می کردند. در آن لحظه چشمم به خودروی لندکروز فرمانده مان خورد که از صحنه فرار می کرد و آنجا نماند. من در آن لحظه امدادگر صحنه بودم. بعد دیدم که زهره اخیانی با بلند گوی دستی به نفرات فرمان حمله میداد. بعد دیدم که دختران جوان را آوردند که در صحنه حضور  داشته باشند و از طریق آنها خط ببندند چون  در دنیای بیرون این دختران برد بیشتری نسبت به مردان داشتند. هنوز خط نبسته بودند که این گلهای جوان یکی یکی به زمین می افتادند. دلم داشت از جا کنده می شد و بغضی در گلویم بود. ولی چه میشه کرد صدای ما مگر به جایی می رسید؟

در آن لحظه گفتم که چرا یک زن شورای رهبری در صحنه حضور ندارد. اگر  دقت هم کرده باشید مگر کشته ای از آنها در بین نامها بود؟ آنجا بود که اگر تا آن زمان یک ذره به این فرقه دلبسته بودم، همان یک ذره هم از بین رفت. می گفتم که چرا یک نفر از اینها در این مکان حضور ندارند؟ چرا فقط باید لایه های پایین کشته بشوند؟ چرا یکی مثل زهره اخیانی یا مژگان پارسایی وغیره نباید بمیرد یا یک نفر مثل احمدواقف مهدی برائی که مسئول کشتار اشرف بود؟

ای کاش آن صحنه هایی که دختران جوان یکی پس از دیگری در خون غوطه ور می شدند را نمیدیدم. ای کاش در آن صحنه دوپای خودم تیر می خورد و توان راه رفتن را نداشتم که به این دختران جوان کمک کنم. چشمهایم پر از اشک شده بود. دخترانی که فریاد می زدند و درخواست کمک می کردند ولی کسی نبود که به آنها کمک کند یا اینکه بعد از زمانی برخی مثل من توانستیم این دختران را به بیمارستان ببریم.

من زیر تیربار سینه خیز خودم را به یکی از آنها رساندم. کوله امدادم پشت کمرم بود. وقتی به یکی از آنها رسیدم تا جان او را نجات بدهم دیدم او توان حرف زدن ندارد. کوله ام را از پشت به زمین گذاشتم می خواستم خونی که از قفسه سینه اش بیرون میاید را بند بیاورم ولی دیدم رنگ صورتش سیاه شده است. دیدم تمام کرده است. در آن لحظه بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. آخر امدادگر صحنه که نباید گریه کند. باید آمادگی همه چیز را داشته باشد و تمام صحنه ها برایش عادی باشد. من زیاد از این صحنه ها دیده بودم. آخر آدم نظامی بودم ولی دیگر در این صحنه مظلومیتها بیداد می کرد. آن هم اشتباه از طرف سازمانی که داخل آن بودیم که ما را به این صورت به کشتن می داد و این دختران معصومی که پدر و مادری در انتظارشان بودند. چه بگویم که صحنه دردناکی بود. هر چه بنویسم نمی تواند صحنه را برای خانواده های عزیز بازگو کند.

این مسعود رجوی است که می خواست بر مردم ایران حکومت کند و جامعه بی طبقه توحیدی را در ایران بر پا کند. اول باید به او گفت که تو بیا از خودت و از یارانت شروع کن، مردم ایران پیشکش. این بود خاطره ای از خاطرات چنین روز شومی.

نوشته بهمن اعظمی

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=13151