یادم هست که چند ماهی بود که به آلبانی آمده بودم آن روزها مثل الان نبود که اعضا که می خواند بیرون بیاینند باید دو نفره باشند یا بیشتر.آن موقع نفرات تکی هم می توانستند تردد کنند ومن هم بعضی از مواقع تکی برای گردش به میدان شهر تردد می کردم. یادم هست که یک روز که به میدان اصلی شهر که به اسم میدان اسکند بیک است رفته بودم. چشمم به کسی خورد که باعث تعجبم شد.
بله چشمم به محمد رجوی فرزند مسعود رجوی خورد که تنها بود ومن که از قبل آشنایی با اوداشتم پیش او رفتم وسلام علیک کردم وگفتم که تو اینجا چکار می کنی. مگر تو هم در آلبانی هستی گفت بله گفتم پایگاه شما یا محل سکونت سازمانی تو کجاست خندید وگفت بیرون از سازمان هستم وتکی زندگی می کنم و خانه تکی دارم.
گفتم چرا خانه تکی گرفتی ؟ مگر کسی نیست که با تو زندگی کند؟ ادامه دادم که مگر پدرت رهبر سازمان نیست که تو تکی زندگی می کنی ؟ یک هو آهی کشید ویک لبخندی زد وشروع به حرفهای رکیک زدن به فرقه کرد.
گفت که اینها همه سکت هستند. بعد به من گفت که تو که داخل این فرقه هستی آیا صداقتی در آن می بینی و یکهو ازاین حرفهایی که او می زد تعجب کردم. که چرا پسر مسعود این حرفها را می زند. به فکر لحظه فرو رفته بودم که رو کرد به من و گفت مگر خودت در اشرف و لیبرتی نبودی که این همه آدم را به کشتن دادند تا با تبلیغات دروغین خودشان بتوانند از این موضوع استفاده کنند. اوخطاب به من ادامه داد وگفت چرا در این فرقه موندی ؟ چرا از اینجا نمی ری؟ به اوگفتم که من الان در شرایط این نیستم که بتوانم در بیرون مسائل خودم را حل کنم . به او گفتم که من در ایران زندگی کردم ومثل تو نبودم که در اروپا و شرایط زندگی آنها را بدانم. برای من خیلی سخت است. نمی دانم در خارج از فرقه چطور باید تنظیم کنم .این را می دانی تازه سازمان در هر صورت به خاطر اینکه فرزند مسعود هستی تو را ساپورت می کند ولی من کسی را ندارم والا در فکر رفتن هستم. بعد از این صحبتها به من گفت من باید بروم . یادم هست که بعد از رفتن او هنوز در تعجب بودم که پسر مسعود رجوی در بیرون است. یادم است که با شلوارک حتی بیرون آمده بود که خود این کار یعنی توهین به فرقه ونشان دادن اعتراض به فرقه و انقلاب مریم قجر و حتی یادم است که شب هم که می خواستم بخوابم حرفهای او در گوشم بود ونمی دانم چی بود که می گفتم که شاید خدا این را در سر راه من قرار داده که من بتوانم مسیر خودم را دوباره انتخاب کنم. بله از طریق فرزند رهبر فرقه چون او پدرش را بیشتر از همه می شناخت ودرست هم می گفت که او مسئول کشتار در اشرف ولیبرتی بوده است. همین دیدار بود که انگیزه من را برای رهایی از فرقه بیشتر کرد ودیگر بیشتر به این موضوع پی بردم که این فرقه جز بی شرافتی برای ما چیزی دیگر به ارمغان نیاورده درست است که پسر رهبر فرقه است ولی دلیل نمی شود که خلق وخوی او ورفتار او را به ارث برده باشد برعکس او با پدرش ۱۸۰ درجه فرق و زاویه داشت. الان نمی دانم او در کجاست نمی دانم که چکار می کند آیا بلایی سرش آورده اند یا اینکه الان در یک جایی زندگی می کند که چندین نفر بالا سرش هستند ونمی گذارند که او تکان بخورد ولی هر کجا هست امیدوارم که موفق باشد چون خودش کسی بود که به من انگیزه داد که از سازمان بیرون بیایم.
به نوشته ایران اینترلینک، این خاطره ای بود که می خواستم برای شما خوانندگان تعریف کنم که بدانید که این پسر خودش کلا ضد پدر ملعونش بود.
بهمن اعظمی نجات یافته تیرانا آلبانی
انتهای پیام