اینجانب علیرضا حسینی متولد ۱۳۵۶ اهل ایلام و ساکن فعلی اروپا بعد از سقوط حکومت عراق برای یک دیدار از اقوام و بستگانم به عراق وسپس به پادگان اشرف رفتم. در بدو ورودم تعدادی از مسئولین فرقۀ رجوی که اساسا و به صورت حرفه ای کارشان شکار اعضای خانواده هایی بود که برای ملاقات عزیزانشان آمده بودند با من هم برخورد کردند . با وعده و عید و چرب زبانی من را فریب دادند که دیگر به ایران بر نگردم و در نزد آنها بمانم.
به هر صورت من هم همانند صدها جوان دیگر که فریب خورده بودند آنجا ماندم. با ورود به تشکیلات فرقه و آشنایی نزدیک با مناسبات و عملکرد فرقه خیلی سریع پشیمان شدم. چون به وضوح و به عینه دیدم که آنچه به من گفته بودند با عملکرد آنها کاملا در تناقض است. به همین دلیل به شدت از تصمیمم پشیمان شدم اما چه کنم که دیگر راه بازگشتی برایم متصور نبود چون دیگر نمی توانستم به خانه و شهر زندگی ام برگردم چون با خطر دستگیری و زندان و عواقب بعدی آن مواجه می شدم. دیگر تمام هم و غم و فکرم این شده بود که به چه صورتی خودم را از چنگال فرقه رها سازم.
یک موضوع دیگر که من را در تشکیلات فرقه به شدت عذاب می داد توهین و بی حرمتی به خانواده هایی بود که برای دیدار عزیزانشان آمده بودند.
فرقۀ رجوی با مغز شویی اعضاء،پدر و مادر و خواهر و برادر را به عنوان دشمن در اذهان ما کرده بود به طوریکه ما را مجبور می کردند که با هر نوع وسیلۀ قابل پرتابی به سمت خانواده هایی که در پشت سیم های خاردار و در گرما و سرمای عراق اسامی فرزندانشان را صدا می کردند پرتاب کنیم که در اثر این کارهای فرقه تعداد زیادی از پدران و مادران سالخورده و بیمار مجروح و مصدوم شدند. این برخورد برای من خیلی زجر آور بود.
بعد از ترک اشرف و ورود به پادگان لیبرتی دیگر صبرم تمام شده بود و حاضر نبودم در تشکیلات فرقه بمانم و از هر فرصتی برای اعتراضم استفاده می کردم. در نتیجه یکی از فرماندهان فرقه به نام نادر دادگر من را صدا کرد و با من برخورد نمود و بعد از کلی بازجویی خشن تهدیدم کردم که مواظب حرفها و برخورد هایم در تشکیلات باشم. به وی گفتم من ۱۲ سال از بهترین دوران جوانی ام و خانواده ام را فدای شما کردم و نزد شما ماندم و الآن به این شکل با من برخورد می کنید؟ . به وی گفتم که من را با زبان خوش بفرستید بروم پی زندگی ام والا خودم اقدام می کنم که در جواب من پاسخ داد تو نه امکان خروج داری و نه جرأت داری. من به او یک روز مهلت دادم و با عصبانیت از دفتر کارش خارج شدم. همان شب ساعت ۲۱ آمدم محوطه و فریاد زدم که من دارم می روم بیایید من را بگیرید تا نفرات نگهبان به سمت من شروع به دویدن کردن من با سرعت خودم را به پلیس عراق رساندم و اسیر نگهبانهای فرقه نشدم. بدینگونه در سال ۲۰۱۵ موفق به فرار از تشکیلات فرقه شدم.
در فرقه رجوی آنچه اهمیت ندارد انسانیت و شرافت انسانی است و در دستگاه این فرقه هیچ تفاوتی بین انسانها و یک ماشین وجود ندارد و با همه مشابه یک ماشین و ربات برای رسیدن به هدف استفاده میشود. دوازده سالی که در فرقه بودم بدترین دوران حیات زندگی ام بوده است. به اندازه ای در این ۱۲ سال رنج ، حرمان و بدبختی کشیدم و تحقیر شدم که فکر کردن به آن دوران هم برایم عذاب آور است. شب ها هنوز از ترس مسئولین فرقه و جلسات اجباری مغز شویی کابوس می بینم.
الآن هم آرزو می کنم جوانان کمی هم که هنوز در تشکیلات فرقه در آلبانی اسیرند خودشان را رها کنند و آزاد شوند و آنها هم مثل من آزادی و رهایی را در دنیای آزاد تجربه و لمس کنند.
ناگفته های زیادی از تشکیلات فرقه در سینه دارم که می خواهم جهت تجربه نوشته و در اختیار نسل جوان و سایر خواننده هایی که می خواهند این فرقه را بهتر بشناسند بنویسم.
انتهای پیام / پیوند رهایی