• امروز : جمعه - ۳۱ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 19 April - 2024

ماجرای جذاب فرار یکی از زنان اسیر درفرقه رجوی: سراب آزادی/ ۲

  • کد خبر : 18070
  • 03 نوامبر 2018 - 9:40

مطلب زیر بخش هایی از کتاب سراب آزادی ( روایت حضور در فرقه رجوی) و به قلم خانم مریم سنجابی است که در آن به شرح روابط ظالمانه در درون فرقه رجوی پرداخته شده است.

این مطالب مختصری از روزهای آخر و ماجرای جذاب فرار ایشان با امید گرفتن از حضور خانواده ها در پشت درب های کمپ مخوف اشرف است که امیدواریم الهام بخش فرار بسیاری از اعضا از قلعه مخوف رجوی و نجات آنها باشد. این وقایع به صورت اختصاصی در سایت فراق و با رضایت نویسنده  منتشر می شود.

همان روزمسئولم  مرا صدا زد و  با عصبانیت  گفت ستاد داخله کلی کار دارند و منتظرت هستند چرا اینقدر رفتنت را کش می دهی  رئیس جمهور امریکا هم دو روزه کارش را تحویل می دهد و می رود. شروع به داد وبیداد کرده و به اصطلاح میز چپ کردم و جوابش را با تندی دادم و گفتم فردا تا شب آماده خواهم شد. و فردا شب ویا  اول صبح جمعه  خواهم رفت و هماهنگی های   انتقال مرا به بخشی دیگر انجام دادند.

پنجشنبه صبح کمی دیرتر از برنامه معمول از خواب بیدار شدم. احساس نگرانی داشتم  از لابلای پرده ها نور آفتاب سوسو می زد . امروز هوا افتابی بود.  احساس گرما کردم. با خودم  زمزمه می کردم این آخرین شبی بود که در کمپ بسر کردم. تمام کارهایم را انجام داده بودم و برای آن روز برنامه خاصی نداشتم  کارم را هم تحویل داده بودم  با اینکه دلهره داشتم مرتب با خودم می گفتم امروز خواهم رفت و این آخرین روز من در کمپ است. و دیگر امشب در اینجا نخواهم بود. در ساک کوچکی وسایل انفرادی  ضروری  شامل یک دست لباس و کفش و یک لباس راحتی و یکسری عکس و وسایل یادگاری را جمع کردم  که همراه خودم ببرم و بقیه وسایل فردی ام را هم به دلیل اینکه قرار بود از آن مقر بروم جمع آوری نموده بودم. با خودم فکر میکردم جز بدبختی و دلهره و اشک و ماتم خاطره ای ازآنجا ندارم عمرم و زندگی ام بدون ثمری به هدر رفته بود. روزگاری برای رسیدن به آزادی و حقوق انسانی به این سازمان پیوسته بودم ولی  حال بعد از ۲۳ سال حتی آزادی های   ابتدایی فردی خودم را هم از دست داده بودم. زندگی ام خانواده ام  هدفم  آرمانم و چی برایم باقی مانده  جز سرابی وحشتناک، سراب آزادی  در حالیکه با خودم می اندیشیدیم و اشک هایم سرازیر بود ولی شوق و امید  داشتم که همه این دردها  وسختی ها  امروز تمام می شود. با خودم تکرار می کردم ایا تمام می شود ایا موفق می شوم. می ترسیدم نگران بودم کسی نبود دلداری ام بدهد. ولی ندایی از درون مستمر به من می گفت باید بروی باید امروز هرطور شده بروی.

حدود ساعت ۹ صبح بود که به محل کار رفتم کمی با دوستانم شوخی و گفتگو نموده و با آنها خداحافظی کردم دو سه تا از آنها هدیه هایی کوچکی  مثل دفتر و قلم برایم روی میزکارگذاشته بودند . دل کندن از بعضی دوستانم  که سال ها باهم بودیم و در  روزهای سخت و هنگامی که به بهانه های مختلف زیر فشار بودیم و با هم صحبت می کردیم. برایم سخت بود.

بعد ازظهر دوستانم حتی یک عصرانه  مختصر خداحافظی هم راه ا ندازی کرده بودند و اجازه دادند ساعتی دور هم باشیم به این امید که تا فردا از دست من خلاص می شوند و بی دردسر به مقر جدید خواهم رفت!  ظاهرا قرار بود آخرشب به  ستاد داخله منتقل شوم.  و من بیتاب لحظه شماری می کردم تا غروب فرارسد!

ساعت ۴عصر برای ورزش از محل کار به سمت آسایشگاه روانه شدم . دل توی دلم نبود. غوغایی در درونم بود. اگر گیر می افتادم چه می شد. اگر متوجه می شدند چه می شد و یا توی مسیر مرا دیده و دستگیر می کردند. نمی گذاشتم این افکار ذهنم را به هم بریزد. ۵، ۶ سال صبر کرده بودم که فراری موفق داشته باشم و میدانستم بیش از ۹۰ درصد طرح ام موفقیت آمیز خواهد بود.

مستقیم به محل پشت آسایشگاه رفتم که وضعیت زمین را چک کنم.  باور کردنی نبود . هر جا قدم می گذاشتی تا مچ پا توی گل فرو می رفتی بخاطر باران روز گذشت قسمت وسیعی از زمین را آب گرفته بود. و امکان قدم برداشتن نبود. نیم ساعتی با آشفتگی محوطه را دور زدم تا سرانجام مسیری را در وسط بیابان که کمی نسبت به محل های دیگر بلندتر بود یافتم که کمی سفت تر و از آب بیرون بود طبق برنامه ام می خواستم ساعت ۸ شب خارج شوم ولی تصمیم گرفتم  با آن وضعیت دوساعت زودتر بروم که حداقل بتوانم بخش هایی از مسیر را  در روشنایی ببینم و بروم و در گل و لای فرو نروم، به سرعت به سمت آسایشگاه برگشتم که به یکباره با مسئولم مواجه شدم که لباس ورزش پوشیده و به همان محل می خواست برود با آشفتگی به وی گفتم کجا می روی؟ تمام زمین پر از آب و گل است و ببین چه بلایی سرمن آده او هم با دیدن وضعیت من پشیمان شده و برگشت . نمی دانم بخاطر من می خواست  به سمت محل وزرش برود و یا نه ؟ بهرحال متوجه بودم که روزانه بخاطر کنترل ما به محل  وززش می امد و با برگشت من  او هم برگشت.

از برگشتش که مطمئن شدم و خیالم راحت شد بسرعت به  اسایشگاه رفتم  از بردن ساکی که آماده کرده بودم پشیمان شدم و فکر می کردم در آن وضعیت خودم بتوانم راه بروم کافی است. لذا وسایل بسیار مختصری برداشتم.  و از یک سری وسایل یادگاری و عکس های قدیمی ام هم گذشتم .

هنوز هوا روشن بود  تقریبا ساعت ۴۵/۵ عصر یکی از روز های  اوایل بهمن ۸۹بود که از درب پشت آسایشگاه بیرون زدم و از مسیری که شناسایی کرده بودم با سرعت به سمت فنس های  دور مقر راه افتادم  . بخاطر گلی و لیز بودن زمین حدود بیست دقیقه ای طول کشید تا به سیم های خاردار رسیدم این اولین سیم خاردار مسیرم بود و تارسیدن به سه راهی خیابان ۱۰۰ بایستی از چند سیم خاردار و مانع می گذشتم.

کیفم  و کفش هایم را به آنطرف سیم خاردار  پرتاب کرده  و از سیم خاردار بالا کشیدم و سپس به آنطرف پریدم .

بعد از خروج از  ان محل  قدم هایم را تندتر کرده و به سمت خیابان روانه شدم،زمین پر از گل و لای و آب بود و بسختی می شد قدم برداشت. در هرچند قدم پایم لیز می خورد ولی نمی توانستم بایستم و باید سریع می رفتم.

از آنجا ییکه در مقر اشرف ضابطه بود که  زنان نمی توانستند تکی تردد کنند درهر کجا که دیده می شدم  بلافاصله متوجه می شدند که یک مورد مشکوک هست . و به خاطر همین می بایست تمام سعی را می کردم که  در تاریکی تردد کنم  وهنگام عبور از خیابان دیده نشوم.

بعداز عبور از خیابان ۴۰۰به سمت خیابان ۱۰۰ روانه شدم آنطرف هم زمین  پر از گل و لای بود و در جاهایی تا زانو توی آب و گل راه می رفتم ولی هیچکدام برایم مهم نبود مهم این بود با سرعت تمام به مقر نیروهای پلیس عراق برسم. بعد از عبور از سومین خیابان و محوطه های بیابانی  به پشت محلی به نام مشروع آب رسیده بودم . در این سال ها هر چه سیم خاردار و مصالح ساختمانی و آهن وآلات و.. وسایل خراب بود به این محل ریخته بودند و در قسمت هایی محوطه هایی بزرگی از زمین را تا چند متری زیر زمین  بدلیل تمرینات مهندسی با لودر خاکبرداری کرده بودند. و در تاریکی شب مثل این می مانست که در ان بیابان و تاریکی  به واقع وارد سرزمین مخوف دیگری شدی ..  در محل هایی که به همین دلیل امکان رد شدن نبود با حفظ شاخص و گرا مجبور شدم آن محوطه را دور زده و به جای اینکه رو به شمال بروم رو به شرق قرارگاه رفته و تقریبا یکی دو کیلومتر پایینتر خوم را به خیابان ۱۰۰ رساندم و سپس عرض خیابان ۱۰۰ را قطع کرده وبه آنطرف خیابان رفتم.  در نزدیکی های مقرهای پلیس عراق محوطه ای پر از علف و گیاه و پستی و بلندی بود.. حدود نیم ساعتی در آن محل گم شدم و گرایم را گم کرده بودم تاریکی مطلق بود … تا اینکه با کمی تمرکز دوباره راهم را پیدا کردم مجبور بودم آن محوطه را دور زده و از بالا تر به نیروهای پلیس نزدیک شوم علت هم این بود دقیقا در چند متری ایست های نگهبانی عراقی ها ایست های نگهبانی  افراد سازمان هم برقرار بود و در تاریکی شب نمی شد بدرستی تشخیص داد کدام نیروی عراق و کدام نیروی سازمان هستند نگران بودم نکند اشتباهی خودم را به یکی از پست های  داخلی برسانم تا اینکه بعد از دوساعت و نیم حدود ساعت ۸ شب در فاصله چند متری به ایستگاه پلیس عراقی رسیدم.

چند متر تا  رویای آزادی ام فاصله بود، باور نمی کردم این من بودم موفق شده بودم… همانجا روی تپه ای رفته و نشستم و از دور به سمت اشرف نگاه کردم این آخرین لحظاتی بود که در آنجا بودم از کاری که کرده بودم لحظاتی از ترس نفسم بند می آمد . با خودم فکر کردم هنوز هم فرصت دارم برگردم کسی متوجه نمی شود و با خودم صحبت می کردم که نمی خواهی برگردی مطمئنی.

و بعد به خودم  دوباره جواب دادم حتی اگر عراقی ها هم مرا بکشند حاضر به برگشت به آن جهنم نیستم. و تصمیم ام قطعی بود. من شهامت این را می خواستم ک بگویم ۲۳ سال از عمرم را هدر دادم و اشتباه کردم و آن شهامت را یافته بودم و الان به حقیقت دیگری رسیده بودم. حال و شوق عجیبی داشتم از آن لحظه به بعد وارد فاز دیگری از زندگی ام شد. بسرعت خودم را به سربازان عراقی رساندم و با قدرت فریاد زدم سید سید، آنها مشغول آتش بازی و گرم کردن خودشان بودند.

چند دقیقه طول کشید تا متوجه من شدند. بعد به سمت من آمده و با خوش امد گویی مرا به کانتیتری در آن نزدیک که داشتند بردندو بلافاصله به رئیس پلیس شان زندگ زدند برایم کمی اب و یک نوشابه آوردند.

بلافاصله  پوتین های نظامی را  که بخاطر عبور از گل و لای پوشیده بودم  دراورده و به بیرون کانتینر پرتاب کردم و کفشی را که به همراهم برده بودم پوشیدم و همینطور روسری سبز فرم ارتش را با یک روسری معمولی تعویض کردم آنها به این کار خندیدند و برایم دست زدند. و به عربی می گفتند نترسیدی و اینکه خیلی شجاعی و… چند دقیقه بعد یکی از افسران رسیده و با احترام مرا سوار یکی از ماشین های نظامی خودشان نمودند و بسرعت از کمپ اشرف خارج کردند. در محوطه بیرون جنب کمپ اشرف مقر افسران عراقی بود، در آنجا نیز یکی از افسران ضمن خوش امدگویی و دلجویی از من کمی از احوالاتم پرسید و پس از ثبت مشخصات اولیه  از طریق یک مترجمی که داشتند  به من اطلاع دادند که در اولین فرصت مرا به بغداد و هتلی در آنجا برده و مستقر خواهند کرد.

باورم نمی شد به این ترتیب و تقریبا براحتی مرا پذیرفته باشند و حتی به هتلی در بغداد ببرند.

کم کم به خودم آمدم طبق قولی که به خودم داده بودم آن شب دیگر در کمپ اشرف نبودم آن شب اولین شبی بود که آزاد شده بودم نمی توانم احساسم را توصیف کنم مثل آدم هایی بودم که  انگار در فضا رها شده اند و احساس بی وزنی می کردم، این وضعیت برای انسانها کمتر پیش می اید . بعد از ۲۳ سال اولین شب آزادی مخصوصا در دهسال گذشته تحقق رویایی که در سر داشتم ،باور کردنی بود؟ آری من نجات یافته بودم آزاد شده بودم و دیگر اسیر نبودم  فرمانده بیرحمی نداشتم  و دیگر شب و روزم در وحشت و دلهره سپری نمی شد،خدا را شکر میکنم به خاطر رهایی ام و آن شب زیبا

کمی بشنوید از آن طرف:

تقریبا به تجربه می دانستم  نبودنم برای دو ساعت طبیعی است و پس از ان بدنبالم خواهند گشت. یک ربع به ۶ از مقر حرکت کرده و کمی از ساعت ۸ گذشته بود که به مقر پلیس در سه راهی مزار واقع در میدان گل ها رسیدم و  موفق به فرار شده بودم.

بعد از چند روز یک سری خبرها از ادامه ماجرا از آن شب شنیدم. آقای شاردی که سه چهار روز بعد از من فرار کرد. بعد از امدن به هتل مهاجر برایم تعریف نمود که آن شب پنجشنبه شب پست ورودی مرکز ۱۴ بوده است . وی می گفت حوالی ساعت ۸ شب بودکه علیرغم خلوتی خیابانهای اشرف در پنجشبنه شب ها آن هم سرشام یکباره متوجه شدم که ستونی از ماشین های مسئولین سازمان بسرعت به طرف مقر ۴۹ در حرکتند وی می  گفت  شصتم خبردار شد که اتفاقی افتاده در یک آن تمام خیابان روشن شده و ماشین های زیادی به سرعت رد می شدند.  فردای آن روز در محافل شنیدم که بچه ها با خوشحالی می گفتند دوتن از زنان شورای رهبری شب گذشته با یک ماشین لندکروز! فرار کرده اند و مسئولین سازمان دربدر به دنبال پیدا کردن  آنها بوده اند!

به فاصله یکی دو روز قبل از من خانم زهرا میرباقری فرار کرده بود او  از طریق امداد پزشکی واقع در مکان درب ورودی اشرف  با استفاده از یک موقعیت  مناسب خودش را به نیروهای عراقی رسانده و فرارکرده بود. به همین دلیل این خبر در قرارگاه پیچیده بود که ما باهم فرار کردیم. ما از هم اطلاعی نداشتیم و هر کدام جداگانه اقدام به فرار کرده بودیم.

پس از آن از یکی دیگر از آقایان که بعدا او هم فرار کرده  و به هتل مهاجر آمده بود. برایم تعریف کرد. که آن شب او پست سه راهی مزار بوده است. او می گفت. به یکباره متوجه شدیم حدود سی الی چهل تن از زنان مسئول سازمان به آن اطراف امدند او می گفت  بدون اینکه چیزی به ما بگویند شروع به گشتن محوطه کرده اند بسیاری از آنان چکمه ! پوشیده و در بیابان های آن منطقه وجب به وجب زمین و علف هار ا در بین گل و لای می گشتند.  (او می گفت ما فورا متوجه شدیم که یکی از زنان فرار نموده ومن قوت قلبی گرفتم وچندی بعد نقشه خودم را برای فرار عملی کردم.)

آن ها ظاهرا باورشان نمی شده با آن وضعیت زمین پس از باران  و راه صعب توانسته باشم درآن فرصت به نیروهای عراقی برسم!

ادامه دارد…

ماجرای جذاب فرار یکی از زنان اسیر در فرقه رجوی: طرز شماره گیری تلفن راه دور را بلد نبودم ! / ۱

انتهای پیام

 

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=18070