• امروز : جمعه - ۷ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 26 April - 2024

گفتگو با آقای فرهاد ربیعی فرزند (برات ربیعی تحت اسارت فرقه رجوی در آلبانی) ـ قسمت اول

  • کد خبر : 5159
  • 21 فوریه 2016 - 5:40

گفتگو با آقای فرهاد ربیعی

فرزند برات ربیعی تحت اسارت فرقه رجوی در آلبانی

  قسمت اول

آرش رضایی :

آقای فرهاد ربیعی ممنون که دعوت سایت نیم نگاه را برای مصاحبه پذیرفتید. دوست دارم در باره پدرتان آقای برات ربیعی که بیش از دو دهه است در اسارت تشکیلات رجوی بسر می برد برای مخاطبین  سایت توضیح بدهید. ماجرای اسارتشان و اینکه شما در هنگام اسارت پدرتان چند سال داشتید؟

 

آقای فرهاد ربیعی :

عرض سلام خدمت شما و مخاطبین سایت نیم نگاه.

پدر من در سال ۶۶ که من بیشتر از دو سال نداشتم تو منطقه حاج عمران در یک عملیات غافلگیرانه گرفتار فرقه مجاهدین خلق شد.

  

آرش رضایی :

پدرتان نظامی بودند؟

 

 آقای فرهاد ربیعی :

بله سرباز وطن بودند که گرفتار شدند.

از سمت راست : عروس برات ربیعی ،فرهاد  پسر برات ، حاج خانم ربیعی مادربرات

 آرش رضایی :

پس از اسارت پدرتان از سوی نیروهای فرقه مجاهدین امکان ملاقات و یا تماس داشتید؟

 

 آقای فرهاد ربیعی :

بعد از اسارت پدرم کلا ارتباط قطع شد. اخبار ضد و نقیضی دریافت می کردیم از زنده یا شهید شدنشان در جنگ. ما تا سال ۱۳۸۰ اصلا نمی دانستیم که پدرم زنده هستند. تا آن موقع از نظر خانواده ما مفقود الاثر بودند.

کسی هم تا قبل از شال ۸۰ از سازمان جدا شده نبود که به ما اطلاع بدهد پدرم زنده است.تا این که در سال ۸۰ ، تقریبا ساعت ۱۲ ظهر بود که با ما تماس گرفتند از کشور آلمان تماس گرفتند و گفتند شماره شما را می خواهند. آیا بدهیم یا نه. خب ما هم در آلمان کسی را نداشتیم جز دوست پدر بزرگم یعنی پدر بابام که از دوستای قدیم او در آلملن بودند.

توضیح کامل میدم اشکال که ندارد؟

 

 آرش رضایی :

بفرمائید ، خوشحال می شوم.

  

آقای فرهاد ربیعی :

بله عرض می کردم

بالاخره گفتیم که اشکالی ندارد تماس بگیرند. تا که تماس حاصل شد.

گوشی را مادربزرگم برداشت ما هم هر کدام تو کار خودمان بودیم اصلا این تماس برای ما مهم نبود. یک لحظه دیدیم مادر بزرگ یک فریادی کشید و افتاد زمین.

ما هم که شوکه شدیم و گفتیم چه اتفاقی افتاد به طرف مادر بزرگ دویدیم که مادر بزرگ با صدای لرزان گفتند براته ، پسرم براته ، داشت گریه میکرد. من که آن موقع شانزده سالم بود (و چهارده سال می شد پدرم را ندیده بودم) با شنیدن حرفهای مادر بزرگ و نام پدرم ، کل بدنم کرخت شده بود.

مادر بزرگ داد میزد و میگ فت کجایی پسرم. این همه سال کجا موندی. که آن صدا فقط می گفت مادر یادت است من آبگوشت دوست داشتم.مادربزرگ هم میگفت آره بیا بازم برات میپزم.

 تا اینکه گوشی را دست من دادند. ولی من هنوز به خودم نیامده بودم. فقط تنها سوالی که پدرم از من پرسید این بود که کلاس چندم هستی؟

اگر من حرف بزنم کلی خاطرخ است و شما از سوالاتتان می مانید.

 

 آرش رضایی :

خواهش می کنم بفرمائید بعد چی شد؟ چه حرفهایی بین شما و پدرتان در آن مکالمه رد و بدل شد؟و چه احساسی داشتید از اینکه بعد از ۱۴ سال صدای پدر را شنیدید؟

 

آقای فرهاد ربیعی :

زیاد حرف نزدیم. این مکالمه مثل یک خیال بود. تنها سوال پدرم در مورد درس و کلاس من بود و چند سالم است و من  مبهوت صدای پدر بودم که من هم پدر و پشتوانه دارم. نمی خواستم که حرف زدن پدرم تمام شود. می خواستم که فقط حرف بزند و من فقط گوش بدهم. اگر آن موقع ضبط و صوتی بود که صدای پدرم را ضبط کنم شاید تا به امروز بارها و بارها به حرفهایش گوش داده بودم. البته هنوز آن خاطره ی شیرین فراموشم نشده است. انگار روز اول زندگیم آن روز بود.

تا اینکه تماس قطع شد ولی ما هنوز چسبیده بودیم به گوشی تلفن. شاید هفته ها همین طور منتظر تماس بودیم تا این که دوباره تماس برقرار شد. ولی دیگر صدای پدر نبود صدای یک خانمی بود که می گفت اگر برات (پدرم) را می خواهیئ ببینید باید بیایید ترکیه و با پول!!؟

البته آن زمان از طریق مقامات مسئول ما پیگیر این تماس شدیم که به مادربزرگم گفتند فرزندت زنده است و اسیر فرقه رجوی شده است. و تنها با شما تماس نگرفتند و شما هم برای این که خیالتان راحت بشود که ما به شما دروغ نمی گوییم و اینها (فرقه رجوی) شیادانی هستند که قصد دارند از شما اخازی کنند. برای اینکه این موضوع ثابت شود به ترکیه بروید ولی خبری از برات و فرزنده شما نخواهد بود و فقط چشم طمع به پول شما دارند.

خوب آن موقع من بچه بودم و با اعضای خانواده ام به ترکیه نرفتم. ولی عموی بزرگ و مادربزرگم  رفتند و حرفهای مقامات مسئول ایرانی درست بود. مسئولین فرقه مجاهدین فقط برای گرفتن پول و اخاذی بود که از خانواده ام خواسته بودند به ترکیه بروند و این که یارگیری کنند و خبری از پدر نبود.

شانس با عمو و مادر بزرگم یار بود که با  دقت در رفتار و حرکات اعضای مجاهدین متوجه نیت شوم آنها شدند و زود از هتل بیرون رفتند و به ایران بازگشتند. البته بدون این که پدر را دیده باشند. چون ردی و اثری از پدرم نبود.

 

 آرش رضایی :

پدر شما در سال ۶۶ اسیر نیروهای فرقه رجوی شد ولی اولین تماس او با اعضای خانواده اش پس از ۱۴ سال بود به نظر شما چرا سران مجاهدین علیرغم اینکه به قوانین بین الملل در رابطه با حقوق اسرا و نیز مفاد منشور جهانی حقوق بشر آشنایی داشتند تا ۱۴ سال اجازه تماس به پدرتان ندادند و اینکه خانواده شما حق داشتند که از آخرین وضعیت پدرتان با خبر باشند. ضمنا آنها خوب می دانستند که پدر شما در ایران همسر و یک فرزند پسر دو ساله هم دارد که چشم انتظار و سخت مضطرب و در حالتی از بلاتکلیفی بسر می برند؟

 

 آقای فرهاد ربیعی :

بنظر شما سران یک گروه که به ملت خودشان رحم نکردند و انواع عملیات تروریستی رو در خاک کشور ما انجام دادند و حتی به کشور خودشان پشت کردند و دست تو دست دشمن این مرز و بوم گذاشتند و با مدافعان و سربازان کشور ما جنگیدند برای آنها خانواده و قوانین بین المللی مهم است؟

تنها چیزی که برای سران این گروهک مهم است منافع خودشان است و پدر من و امثال پدر من برای سران فرقه رجوی فقط یک وسیله هستند برای رسیدن به مقاصد پلیدشان.

بگذارید خاطره ای برایتان تعریف کنم وقتی رژیم صدام سرنگون شد و من سال ۸۲ به داخل اردوگاه اشرف رفتم مسئولین مجاهدین نگذاشتند با پدرم حرف بزنم و با انواع شیوه ها جلوی حرف زدن مرا می گرفتند.

ادامه دارد …

وبسایت نیم نگاه

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=5159