• امروز : جمعه - ۳۱ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 19 April - 2024

نامه خانم ربیعی به فرزندش برات

  • کد خبر : 4089
  • 17 اکتبر 2015 - 1:03

نامه خانم ربیعی به پسرش برات

به نام خدای خالق

چون غبار ره گرفتم دامن هر رهگذاری           شاید از ره بگذری بردامنت افتد غباری

گفته بودی صبرکن تایک شب امیدت برآید         وه که درامید یکشب صبر کردم روزگاری

برات پسرم ، نورچشمم، نفس جانم، وقتی خبر انتقالت از عراق به آلبانی را شنیدم، از خوشحالی نمی توانستم اشک چشمانم را کنترل کنم با همان حال پابرهنه به طرف خانه فرهاد دویدم و فریاد زدم، فرهاد جان! مژدگانیم رابده که  پدرت از عراق خلاص شد، کاش بودی ومی دیدی حال پسرت را که بدتر از من روبه قبله نشست با گریه خدا را شکر می کرد!Rabiei 2

برات جان پسرنازنینم، یادت می آید وقتی آخرین بار باتو تلفنی حرف زدم گفتی مادردرانتظارم بمان یک روز می آیم والان از آن یک روزت سی وچهار سال است که می گذرد!

آخر چرا من نباید سی و چهارسال صدای تورا نشنوم؟

چرانباید بدانم توکجای و چگونه زندگی می کنی ؟

برات جان ! مگر تو افتخاری عازم جبهه های جنگ نشدی ، مگرنگفتی می خواهم ادامه ی راه دائی شهیدم التفات باشم؟ پس چه شد آن ایمان و اعتقاد تو؟!!!

تورفتی از میهن و ملت دفاع کنی ! نرفتی که با وطن فروشان هم پیمانه شوی ؟  هرچند می دانم وخیلی خوب هم می دانم که تو به اجبار و تهدید و شکنجه ربوده شدی و زندانی هستی که نمی توانی حتی بامادرت صحبت کنی !

Rabiei 5براتم، خاطرت هست؛ سال ۸۲آمدم اشرف تا باتو ملاقات کنم به اجبار مرا بردند درون اشرف که مبادا حرفی بین من وتو رد وبدل شود، تمامی نگهبانان اطرافمان را احاطه کرده بودند تامن حرفی از خانواده و همسر فرزندت نزنم! به تو التماس کردم که برات بیا باهم برویم وتو وعده دادی به همین زودی خواهی آمد، یادت می آید وقتی همسرت می خواست تورا بغل کند، تو با تمام نیرو مادروهمسرت را پس زدی و گفتی تو به من نامحرمی ! حتی من می خواستم یقه ی تورا درست کنم خودت را کشیدی عقب و من گریه کردم که چرا با خانواده ات مثل بیگانه و دشمن برخورد می کنی وتوجواب ندادی وگفتی می خواهم بروم هرحرفی دارید بگوئید من کار دارم و می خواهم زود بروم ، هرچند می دانستم و می دانم که تو خودت نبودی ! می دانم به تو میکروفون وصل کرده بودند که تمامی صحبت ها رافرماندهان شما بشنوند واز دور هم نگهبانان رجوی مراقب رفتار تو بودند که چگونه با خانواده ات برخورد می کنی و تو عوض حرف زدن ودرد دل کردن با مادر و برادرت، مثل دیوانه ها می خندیدی!

Rabei

ولی پسرم الان دیگر این حناها رنگی ندارد چرا که مادرت به تمامی تاروپود فرزند خود آشنائی کامل دارد،خالق تو خداست ولی پرورش دهنده تو مادرت هست، من تورا بهتر از همه می شناسم ،وبه خاطر همین شناختی که ازتو دارم تا آخرین روز عمرم به دنبالت خواهم آمد تا تمامی واقیعت ها را به تو بگویم و تو بدانی و بفهمی که چگونه به هیچ وپوچ عمرت تمام شد،من هم عمرم به خط پایان خودش رسیده، ولی از خودم شرمنده نیستم چراکه تا پای جانم برای آزادیت تلاش کردم و چندین بار در تاریخ های ذیل به عراق آمدم

شهریور ماه ۱۳۸۲ (من و یعقوب برادرت)

آذرماه ۱۳۸۲(همراه یعقوب، فرهاد پسرت ،و مادر فرهاد)

بهمن ماه ۱۳۸۲( فرهادپسرت)

۹۰/۳/۲۷(من همراه خواهرت منیره )

۹۰/۱۰/۱۲من و منیره با فرزند شش ساله منیره)

۹۱/۲/۲۷(من همراه یعقوب و خواهرت منیره)

وتا به امروز هم چندین نامه درسایت های مختلف علی الخصوص سایت انجمن فراق درج کردم که بتوانم به این طریق پیغامم را به تو برسانم.

برات جان تا جایی که من میدانم هزاران نفر از فرقه رجوی جداشدند و دنبال زندگی خود رفتند با هیچکس و سیاستی هم کاری ندارند مشغول زندگی وزن وبچه خودشان هستند، فکر کنم قنبر را می شناسی،وقتی گرفتار فرقه رجوی شد متاهل بود وخانه زندگی وزن بچه داشت، چندین سال گرفتار افکار بی محتوای رجویان شد وبعد از آن فرار کرد به استان اردبیل آمد والان پشیمان سال هایی است که عمرش به تباهی رفته ، همسر قنبر سالیان سال با دو دختر بچه به انتظارش نشست وقتی قنبر بعد از سالیان سال فرار کرد فوراً به زندگی خودش سرسامانی داد، نظام جمهوری اسلامی ایران وامی دراختیارش گذاشت تا زندگی از دست رفته اش را سرو سامانی دهد، دخترانش را به خانه بخت فرستاد و الان هم صاحب پسر زیبای شده و خیلی راحت و آسوده مشغول زندگی خودش است ،این یک نمونه از هزارن نمونه است که من می دانم ، باید به توبگویم نظام ایران هیچ کاری به هیچ کدام از نفرات جداشده ندارد، حالا چه مخالف باشد و یا موافق،می دانی برات جان ! برای همسر و فرزند و پدر و مادر موافق و مخالف معنایی ندارد، نمی دانم شما با چه افکاری زندگی می کنید.

Rabiei 01پسرم! چند مطلبی که باید بدانی اینست که پدرت سالیان سال است که به رحمت خدا رفته و منهم به خط پایان عمرم نزدیک شده ام ، نمی خواستم ناراحتت کنم ،ولی باید واقعیت را به توبگویم !سالیان سال به امید دیدار چند دقیقه ای به دنبالت در کشور غریب آمدم ولی حاصل نشد ولی هنوز هم ناامید نشده ام و قسم خورد ه ام تا جایی که نفس دارم به دنبالت بیایم .

براتم، دلبندم ،تمامی نفسهایم به نفست بنداست ، تمامی افکارم لحظه به لحظه با تو می گذرد، نمی دانی که چقدر دلم برایت تنگ شده ،ای کاش تا نفسی به جان دارم لحظه ای تو را ببینم و بعد بمیرم ، نمی دانی منیره خواهرت و یعقوب برادرت و فرهاد پسرت و نرگس همسرت لحظه ها را به امید دیدارت به روز و سال گذارنه اند ولی تو نیامدی و من پیر وعصا به دست کوچه و مسجدها و امامزداه ها را می گردم تا سببی شوند برای وصل !

برات جان ! درسته که نیستی ! درسته که سالیان سال از مادر و برادر و فرزند و همسر خبر نداری ! ولی مادرت همیشه و همه حال مراقب اموال توست که از ارثیه پدری به تو تعلق می گیرد ، پسرت فرهاد بزرگ شد و ازدواج کرد، برایش خانه خریدم وبه اسم تو یک واحد خانه وباب مغازه خریدم که البته فعلاً تا شما بیائید مغازه امانی در اختیار پسرت خواهد ماند، مقداری هم نقدی در بانک به نام خودت یعنی برات ربیعی پس انداز کردم که اگر آمدی و من نبودم مشکلی نداشته باشی ، شاید باور نکنی لقمه ای اگر بدون تو خوردم لقمه دیگری به نامت نگه داشتم ، غرض از ذکر این مطالب این است که باید بدانی که وقتی آمدی ایران هیچ مشکل خانوادگی و مالی وحتی امنیتی نداری چراکه تو یک سرباز وطن بودی وبرای دفاع همچون دائیت عازم جبهه شدی والان هم اگر برگردی حرمت همان سرباز وطن را داری، پس نگران هیچ مشکل و مسئله ای نباش تمامی مشکلات درنبودنت به سختی اکنون آسان شده.

Rabiei -Faragh NGOپسرم این شماره موبایل شخصی خودم است، از توبه عنوان یک مادر خواهش می کنم تا نفسی به جان دارم بامن تماس بگیر ،بگذار باچشم نگران از این دنیا نروم منتظر تماست لحظه شماری می کنم : ۰۰۹۸۹۱۴۷۵۳۷۰۰۱

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل ،نه هجرانت       

  که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

چشم انتظارهمیشگی تو مادرت : مرحمت ابولفتحی

 

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=4089

نوشته های مشابه

03آوریل
آرزو دارم به آغوش خانواده برگردی
پیام نوروزی فریده پرورش به برادر خود در فرقه رجوی

آرزو دارم به آغوش خانواده برگردی

28مارس
فقط به امید دیدار فرزندم زندگی می‌کنم
مهرویه هاشمی، مادر چشم انتظار یکی از اسیران فرقه رجوی

فقط به امید دیدار فرزندم زندگی می‌کنم