• امروز : شنبه - ۱ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Saturday - 20 April - 2024
روایت خواندنی یکی از آزادگان دفاع مقدس از داستان فریب برخی اسرا توسط عوامل رجوی

آب از لب و لوچه دوستم می‌چکید / پیمان دوستی با قاتل جوانان نازنین ایرانی

  • کد خبر : 34987
  • 30 ژوئن 2022 - 8:53

«عراقی ها هم می‌دانستند کسی که به مردم خودش پشت کند، برای بیگانه هم هرگز قابل اعتماد نیست»

رحیم قمیشی، از رزمندگان باسابقه و آزاده دفاع مقدس با انتشار خاطره ای خواندنی از نحوه اسارت دوستش به نام «محمدرضا» در دام فرقه شیطانی رجوی نوشت:

من و محمدرضا از کودکی با هم رفیق بودیم، البته وقتی من کودک بودم او نوجوان بود و وقتی نوجوان شدم او جوان ۱۸ ساله‌ای بود. اما باز با هم رفیق بودیم تا اتفاقی ما دو تا را از هم جدا کرد.

خیلی هم جدا. محمدرضا بذله‌گو بود و همیشه ناب‌ترین جوک‌ها را بلد بود، آن هم با تقلید صدای فوق‌العاده. با برادرهای بزرگترم بیشتر رفیق بود ولی آنقدر با معرفت بود که همیشه حواسش به من هم بود. محمدرضا خیلی هم احساساتی بود و سر پر شر و شوری داشت.

چند ماه از انقلاب نگذشته بود که دیدیم آمد خانه‌مان و از دیالکتیک و جبر تاریخ چیزهایی می‌گوید.

نماز را کنار گذاشته بود و شده بود مارکسیست و ما هم که ضد هر چه بی‌خدا بود! بحث‌های ما دیگر تمامی نداشت و دیگر اثری از جوک‌های قشنگ محمدرضا نبود. همه شده بودیم انقلابی، او از آن طرف، ما از این طرف. چیزی نگذشت که او این‌بار شیفته سازمان مجاهدین خلق شد، و به مرور فاصله‌های ما بیشتر و بیشتر. البته نه اینکه علاقه‌ام به محمدرضا کم شده باشد، هنوز دوستش داشتم اما دلم نمی‌خواست انقلابی ببینمش! من همان محمدرضای قبل از انقلاب را دوست داشتم.

من پوتین پوشیده بودم، آنها هم پوتین

جنگ که شد من و برادرهایم به جبهه رفتیم و محمدرضا رفت و میلیشیا شد! کم کم زندگی‌اش مخفی شد و من که از جبهه می‌آمدم سراغش را که از مادرم می‌گرفتم، تنها سرش را تکان می‌داد. او شیفته سازمان رجوی شده بود.

دیگر کاملا از هم بی‌خبر شده بودیم. فقط می‌دانستم محمدرضا خواهرهای کوچکترش را هم به سازمان برده. همان خواهرهایش که همسن من بودند و تا قبل از انقلاب با آنها بارها هم‌بازی شده بودم، گرگم به هوا، هفت سنگ، قایم باشک…

حالا من پوتین پوشیده بودم، آنها هم پوتین. من با خدایی آشنا شده بودم که با خدای آنها خیلی فرق می‌کرد. خدای من با دلدادگی کار داشت و خدای آنها با مبارزه!

من محمدرضا را در عراق ندیدم… اما سرنوشت، هر دوی ما را به عراق کشاند.

محمدرضا در سازمانی رفته بود که دست دوستی با صدام داده بود و من اسیر شده بودم. من آنجا کتک می‌خوردم و محمدرضا امید به پشتیبانی‌های بیشتر صدام داشت.

من سال ۶۵ اسیر شده بودم و کمی قبل یا بعدش سازمان محمدرضا هم آمده بود عراق، و ما ناباورانه از تلویزیون عراق می‌دیدیم رجوی چه محکم دست صدام را می‌فشارد و به هم لبخند می‌زنند.

من اکثر دوستان خوبم را در جنگ با صدام از دست داده بودم و او با صدام توانسته بود به دوستان و اهدافش برسد.

سختی اسارت

از سال ۶۵ که در کربلای چهار اسیر شدم بیشتر از ۳۵ سال می‌گذرد. هنوز گاهی که از من یا دوستانم سؤال می‌شود آیا در عراق اذیت‌تان هم می‌کردند، داغ‌مان تازه می‌شود.

نه از آن رفتار حیوانی نگهبان‌ها، از اینکه هنوز کمتر کسی می‌داند اسارت چه رنجی دارد و وقتی رفتارهای غیر انسانی به آن اضافه شود چه می‌شود، و وفتی گرسنگی و تشنگی اضافه‌اش شود، و وقتی مرگ دوستانت در اردوگاه عادی شود، و وقتی لباس تکه‌تکه شده در زمستان تنت باشد چه حالی می‌شوی.

وقتی کتک خوردن با کابل‌های مسی روکشدار، روزانه و معمولی باشد بدون اینکه حتی خلافی کرده باشی…

 و اینکه دوباره بپرسند راستی واقعا اذیت می‌شدید؟

اکبر آ. از اسرای اهوازی بود. به نظرش رسیده بود یک پُلیتیک به‌کار ببرد تا کمتر کتک بخورد. گاه ترس از کتک عقل آدم را زایل می‌کند.

رفت و به افسر اردوگاه گفت او عضو سازمان مجاهدین بوده و در جبهه کارش جمع‌آوری اطلاعات برای عراق بوده. افسر احمق عراقی هم باور کرد و دستور داد تا اطلاع ثانوی اکبر از کتک معاف شود و غذای کافی هم به او بدهند.

وقتی هم به خط شده، چمباتمه برای بیشتر از یک‌ساعت می‌نشستیم، اکبر اجازه داشت سرپا بایستد!

اکبر با اینکه اهوازی بود عربی‌اش اصلا خوب نبود. تنها بلد بود با ایما و اشاره و زبانی دست و پا شکسته بگوید «اَنَ مُجاهدین خَلق، اَنَ نُفوذی، اَنَ اَلگُزارش لِرَجوی، لِسَیدُ الرئیس صدام…» و کتک نمی‌خورد و حرص ما را در می‌آورد.

یک روز که افسر نبودش، نگهبان جدید و هیکل‌داری که دید همه نشسته و سر پائینیم از او پرسید چرا ایستاده؟

اکبر طبق معمول گفت «اَنَ مُجاهِد!» نگهبان هم به او گفت برود نزدش و تکرار کند چه گفته. اکبر که دیگر دست و پایش حسابی می‌لرزیدند رفت جلوتر و گفت: «سَیدی اَنَ مُجاهِد، لا مَجاهِد واقعی، مُجاهد خَلق…» دیگر اثری از لبخند عراقی نمی‌دید.

نگهبان گفت بایستد و شروع کرد به فحش دادنش و تکرار کلمه‌ای که او گفته بود… «اَنَ مُجاهِد؟» و ضربه‌های سنگین کابل بود که به سر و روی اکبر وارد می‌شد.

اکبر فریاد می‌زد «لا مجاهد، مجاهد رجوی» و عراقی با کتک‌های شدیدتر تکرار می‌کرد، «لَعنَ علی اَنتَ وَ رجوی!» و ما یواشکی می‌خندیدیم.

عاشق همان جمع کتک‌خور بودم

وقتی که رجوی رسما به دیدن صدام رفت، و عکس‌های آن دو در روزنامه‌ها درشت چاپ شد، و تلویزیون بارها دیدارشان را پخش کرد که صدام مثل قهرمان‌ها و قدرتمندان، رجوی را در بغل می‌گرفت و به او وعده می‌داد عراق خانه آنها باشد، دیگر نگهبان‌ها جرأت نمی‌کردند به رجوی بد و بیراه بگویند، اما راستش همه می‌دانستیم آنها هم هیچ دل خوشی از او و سازمانش ندارند.

می‌دانستند کسی که به مردم خودش پشت کند، برای بیگانه هم هرگز قابل اعتماد نیست!

چندی بعد منافقین از تلویزیون فارسی عراق سهمیه‌ای گرفتند و هر روز نیم ساعت برنامه داشتند، کانالی که ما مجبور بودیم روزانه تماشایش کنیم.

صدای گوینده عراقی که با آن لهجه مسخره‌اش سعی می‌کرد فارسی اخبار را بخواند برای ما قابل تحمل بود، ولی وقتی مجری خانم سازمان مجاهدین با لهجه زیبای ایرانی، می‌آمد و از استحکام روابط سازمان با صدام می‌گفت کفرمان در می‌آمد.

یعنی خجالت نکشیدند با قاتل دوستان ما، با قاتل جوانان نازنین ایرانی پیمان دوستی ببندند؟

ولی بسته بودند…

و گزارش پشت گزارش از انتقال سایر اعضای سازمان از فرانسه به اردوگاه اشرف در عراق. حالا دیگر من مطمئن شده بودم محمدرضا رفیقم، هم آمده عراق. اگر آنجا همدیگر را می‌دیدیم. نمی‌دانم او خجالت می‌کشید یا من. من از دمپایی‌های دست‌دوزم، یا او از سرسپردگی‌اش؟ من از تحقیر و فحش‌هایی که نگهبان نثارم می‌کرد. یا او از احترام و تکریمی که آنجا می‌دید. من از شلوارم که یک وجب برایم کوتاه بود ده‌ها وصله داشت.

یا او از کت و شلوار فرانسوی‌اش! شاید هم سفارش می‌کرد مرا آزاد کنند، اما من دلم نمی‌خواست.

نه که سفارش او را نخواهم، نه به‌خاطر غرورم، من عاشق همان جمع کتک‌خور بودم.  همان جمع تکیده و درمانده، اسیر و گرسنه… که خدا را باور داشتند. خدا را عاشقانه صدا می‌کردند. می‌دانستند خدا نمی‌گذارد برای همیشه دربند بمانند. نمی‌گذارد برای همیشه تحقیر شوند. من اصلا دوست نداشتم محمدرضا را ببینم. نه او، نه رجوی، نه همسرش را، که مضحکه‌ای شده بودند برای همه ما.

نحوه ورود عوامل رجوی‌ به اردوگاه اسرای ایرانی

یک روز تلویزیون عراقی مجاهدین اعلام کرد بزودی رجوی به اردوگاه‌ها خواهد رفت تا اسرای‌ مبارز و همسو را جذب سازمانش کند…

سازمان شروع کرده بود تبلیغات برای جذب نیرو از اسرا. اصلا ایده جوانمردانه‌ای نبود.

یک اسیر ممکن است برای رهایی از سلول و تحقیر هر کاری را قبول کند. حتما بر خلاف کنوانسیون بین‌المللی ژنو بود. اما قبل از عراق ما در ایران همین کار را کرده بودیم.

ما لشکری از اسرای عراقی ساخته بودیم و به جبهه هم اعزام‌شان کرده بودیم!

ما انقلابی بودیم، ما برحق بودیم. ما هر کاری برایمان مجاز بود. اما عراق حق نداشت این کار را انجام دهد! خبر داشتیم تشکیلات رجوی به هر اردوگاهی که رفته بودند با لنگه دمپایی و هو کردن دستجمعی اسرا مواجه شده بودند. تصور ما این بود همۀ اسرای اردوگاه ما را هم جمع می‌کنند و رجوی پیدا می‌شود، و قبل از اینکه چیزی بگوید ما هو کردنش را شروع می‌کنیم. اما اینطور نشد.

قبل از بیان ادامه ماجرا اجازه می‌خواهم وضعیت اردوگاه را خیلی خلاصه شرح بدهم.

در جنگ ۸ ساله، ایران ۴۰ هزار اسیر داده بود و عراق بیشتر از ۶۰ هزار.

کمتر از ۲۰ هزار نفر اسیران ایرانی، مربوط به قبل از عملیات کربلای چهار تقریبا همه به صلیب معرفی شده بودند، اما از کربلای چهار دیگر عراق اسرا را معرفی نکرد. نه به صلیب نه به ایران.

به عبارتی بیش از بیست هزار اسیر مفقود در آن سال یعنی ۱۳۶۷ وجود داشت.

مجموع غذایی که به اسیر داده می‌شد، همۀ سه وعده، به اندازه یک وعده هم نمی‌شد. گرسنگی دائمی جزئی از اسارت بود. معرفی نشدن به صلیب سرخ وضعیت بسیار بدی را پدید آورده بود، کشتن هر اسیری برای عراقی‌ها آسان بود و آنها هم به راحتی انجامش می‌دادند.

گرسنگی، غیربهداشتی بودن اردوگاه، وحشت از رفتار عراقی‌ها و نگرانی از مرگ در گمنامی و غربت وضع را بسیار بد کرده بود، اگر چه بچه‌ها همچنان با روحیه بودند و ایستاده، اما طبیعی بود این روحیه همگانی نبود. بعضی تحمل‌شان محدود بود.

عراقی‌ها از هر آسایشگاه چند نفر را صدا کرده و بردند بند چهار، حواسشان بود افرادی را ببرند که آمادگی بیشتری برای همراهی با سازمان را داشته باشند.

همه برنامه‌های ما برای حرکت دستجمعی به باد رفت.

مهدی ابریشمچی از سران سازمان آمده بود با جمعی که نمی‌دانم محمدرضا دوستم بین آنها بود یا نه.

من با همۀ دعوایی که تصور می‌کردم با محمدرضا داشته باشم، اما ته دلم آن بود او بیرون که می‌رود اولین کارش زنگ زدن به پدر و مادرم خواهد بود تا خبر خوشی به آنها بدهد؛ «رحیم زنده است، دیگر عزاداری برایش نکنید!»

نمی‌دانستم اگر محمدرضا هم آمده بود، اگر مرا هم دیده بود، نمی‌توانست زنگ بزند، نمی‌توانست نامه بدهد. او هم اسیر بود آنجا، فقط من نمی‌دانستم. اسارتی بدتر از اسارت ما، اسارت فکری! از کجا فهمیدم؟ وقتی آن بچه‌ها از جلسه برگشتند…

۶۰ نفر را فریب دادند

بی‌شرف‌ها چنان از اردوگاه اشرف برای بچه‌ها تعریف کرده بودند، گویی بهشت گمشده است. دوستم ا. ج که رفته و توصیفات ابریشمچی را شنیده بود، آب از لب و لوچه‌اش می‌چکید.

– می‌دانی آنجا در یک اردوگاه، هم دخترها و هم پسرها با هم آموزش نظامی می‌بینند. می‌دانی می‌گفت ما نه سه وعده غذا، دو میان وعده هم می‌دهیم. می‌دانی آن‌جا حمام گرم دارد، تختخواب دارد… هر چه گفتم اینها دروغ است، به خرجش نمی‌رفت.

– می‌روم آنجا با کمک ایرانی‌ها راهی برای کشورم پیدا می‌کنم.

چه خواب‌ها او دیده بود و چه خواب‌ها آن‌ها

از اردوگاه ۱۸۰۰ نفری ما حدود پنجاه، شصت نفر را راضی کردند به آنها ملحق شوند، بعدها همان‌ها که پس از ما آمدند ایران همه چیز را برایم تعریف کردند.

اسارت دست عراقی‌ها یک افتخار بود، با کلی همدرد، با امید به آزادی، اما آنجا به اسارت شدیدتری رفته بودند، بدون امید به آزادی، نه از دختران موعود خبری بود، نه از غذاهای متنوع، نه از شوخی‌ها و خنده‌های اردوگاه… و سرافکندگی پس از بازگشت، بدتر از همه. سازمانی با رنگ و لعاب، و صدامی ایرانی در رأسش.

من می‌دانستم محمدرضا دوستم در عراق است، مثل خودم، اما تصورم کاملا عوض شده بود. من آزادتر از او بودم. قوی‌تر از او بودم، آرام‌تر از او. چه سرنوشت وحشتناکی پیدا کرده بود محمدرضا. او شده بود برده سازمانش، و من اسیر دشمنم بودم.

او رفته بود در آغوش قاتل هموطنانم. با هزار توجیه. من هنوز با قاتل رفقایم دشمن بودم. او به خودش ظلم کرده بود، عقلش را سپرده بود به یک عده‌ انسان دیگر.

دو سال بعد من روی دوش هموطنانم برگشتم ایران، چقدر شرمنده محبت مردم شدم، چقدر خجالت کشیدم از ایثارشان، از همدلی‌شان، از خوشحالی عمیق‌شان. و محمدرضا ماند همانجا در اسارت. و دوستانی که به آن‌ها پیوسته بودند.

هم محمدرضا و هم دوستانم که در اسارت فریب رجوی و ابریشمچی را خوردند، رفتند شدند عمله بی‌جیره و مواجب شیطان، با وعدۀ آزادی.!

بعضی‌شان در عملیات شتابزده و احمقانه فروغ جاویدان یا همان مرصاد برای همیشه مُردند، بعضی فهمیدند، ماه‌ها و یا سال‌ها بعد برگشتند. بعضی هنوز بین آلبانی و کشورهایی دیگر به عنوان مهره‌هایی سوخته در حال پاس‌کاری‌اند.

انتهای پیام / فراق

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=34987