• امروز : جمعه - ۱۰ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 March - 2024

زندگی بر باد رفته ـ قسمت سوم

  • کد خبر : 3324
  • 01 آگوست 2015 - 11:53

زندگی بر باد رفته

خاطرات محمد دلاوری یکی از اعضای جداشده در آلبانی

قسمت سوم 

تازه داشتم یک تعریف ازاشرف در ذهنم پیدا میکردم که اشرف یعنی سراب و دروازه ای که روبه جهنم برایت باز میشود و پایان کار انسانیت است و برایم غیر باوربود آنچه درنشست دیدم وان حرفها یعنی چی یک نفربیاید انقلاب کند و این همه فحش بخورد یعنی چی یک نفربیاید ونفراتی مثل گرگ بر سر او بریزند.با دوستانم صحبت کردم که آیا توانسته اند چیزی بفهمند که یکی از آنها گفت قید فرار را باید بزنیم چون دورتادور اینجا گشت است و مین کاری کرده اند و جالب اینکه پدافند نیروهای عراقی دورتادورما با دوشکا و ضدهوایی و رادار بودند و میدیدم که علاوه برگشت نیروهای مجاهدین چه درداخل سیاج وچه درخارج ان نیروهایی عراقی نیز گشت میدهند و نقشه های فراری که کشیده بودیم را همه را نقش براب دیده بودیم….ghasedak

با سلام خدمت تک به تک دوستان من محمد دلاوری هستم از البانیا که برای شما خاطرات خودم راادامه میدهم.

وقتی نشست فهیمه اروانی تمام شد و به اتاق خودم بازگشتم ، شوکه شده بودم . متوجه شدم دیگر از اروپا خبری نیست و تازه معنای ان خنده های کریه را متوجه شدم . دنیا بروی سرم خراب شده بود و باورم نمیشد که من با دست خودم امدم اشرف مقر سازمان مجاهدین در عراق، جا وکسانیکه با رژیم ایران در جنگ بودند و از طرفی دراین شوک بودم که وضع خانواده ام چه میشود؟ بغض گلویم را گرفت و دیگر پاهایم توان یاری و حرکت نداشت و بارها به خودم سیلی میزدم که شاید خواب باشم ولی نه انگاری که درواقعیت سیر میکنم . به خودم گفتم محمد تو خودت به کنار،  اگر ایران بفهمد تو اینجا در اشرف و خاک عراق هستی چه بر سر اعضای خوانواده ات می آورند؟ کم کم جایگاه تشکیلاتی فهیمه اروانی را متوجه شده بودم. دیگر مطمئن شده بودم که به  وعده های اینها نمیشود اعتماد کرد و دیگر برای خودم بریده بودم که اشرف ته خط من و زندگی ام میباشد ، زندگی که برای آن فکر و خواب های قشنگ داشتم و این آرزو که دیگر بار خانواده خود را ببینم ، بایستی با خودم به گور ببرم.

آنقدر گیج و منگ از حرف های فهیمه اروانی بودم که بدون اینکه متوجه بشوم امدم کنار دوستانی که با هم بودیم، نشستم. آنها وقتی  وضع ظاهر، و رنگ رخسار من را دیدند، به من گفتند که در نشست چی گذشت؟

من گفتم که یک زنی با من برخورد کرد و گفت که تا دوسال اینجا هستی و اگر زنده ماندی میبرمت اروپا . یادم میاید تا این حرف را زدم علی یکی از دوستانم قهقهه ای زد و دیگر روی زمین ولو شده بود و گفتند به اشرف خوش آمدی !

علی روبه من کرد و گفت محمد من پرسیدم و خیلی ها گفتند که تا وقت دارید وصیت نامه بنویسید و اشرف اخر جهان است و هر اتفاقی اینجا بیافتد کسی خبردار نمی شود. گویا از محفلهایی که زده بودند، متوجه شده بودند که اگر بخواهی از اینجا فرار کنی با مرگ همراه است و اگر  شانس بیاوری زندانهای عراق و سیاه چال های ان درانتظارمان است که به علی گفتم یعنی چی؟  گفت تمامی مدارک تو را گرفته اند و با یک مدرک عراقی وارد عراق شدی و این یعنی توغیر قانونی آمدی و قانون این کشور این است که پنج تا ده الی پانزده سال بایستی بروی آب خنک بخوری . این حرف ها  بیشتر به من شوک وارد می کرد و ازطرفی بیشتر ترس تمام وجود خودم را میگرفت و مدام به خودم میگفتم که چه اشتباهی کرده ام و راه برگشتی نیست.

مدام فکر مادر و خانواده ام می افتادم و بغض گلویم را میگرفت . از طرفی وقتی با خنده های جنون امیز علی روبرو می شدم بیشتر بهم می ریختم تا یک روز گفتم علی چرا میخندی ؟ گفت من هم مثل تو در شوک هستم و باورش برایم سخت است و نقشه هایی کشیده ام که بزنم فرار کنم حتی با ماشین ولی شدنی نیست و خنده من از هزارگریه بدتراست و نمیدانم چه باید کرد.

یادم میاید که در فرصت هایی که بدست می آوردیم با نفرات قبلی و دیگران محفل میزدیم و دنبال پیدا کردن راهی برای  فرار بودیم که ان هم بی نتیجه بود. یادم میاد که روزی فردی را آوردند و گفتند تحت مراقبت است و گویا درانقلاب کم اورده است و  می خواهند برای او نشستی بگذارند و این اولین فرصت ما  بود که به هر قیمتی شده اطلاعاتی درباره اشرف و اینکه چطور میشود از اینجا خارج شد را بدست بیاوریم. برای همین یک روز ما را به محلی بردند که مسولین بالای سازمان و تعدادی از قدیمی ها بودند که برای او نشست انقلاب ترتبیب داده بودند . من وقتی حرفها و فریادها و فحشها راشنیدم، خشکم زده بود و یادمان رفته بودکه دنبال چه بودیم. یکی ازمسولین روبه من کرد و گفت ببین نفررا دارند تکانش میدهند که انقلاب کند و فردا نوبت شماهاست که بیایید اینجا بایستید که من قلبم شروع به تپش کرد و گفتم یعنی چی انقلاب ؟ که دوباره از همان خنده های معنا دار کرد و گفت نوبت تو هم میرسید و اماده باش.  به او گفتم که خانوم فهیمه به من گفته بعد از دوسال میبرمت اروپا که خنده ای کرد و گفت اروپا ؟ مگر از اشرف کسی به اروپا رفته و دست زد رو شانه من و گفت اشرف خودش اروپاست کجا میخواهی بروی .

دنیا بر سرم خراب شد و انگارجانم از بدنم داشت خارج  میشد و درشوک بودم و احساس کردم که تمام بدنم دارد میلرزد خدایا کی دارد درست میگوید ؟ فهیمه به من گفت اروپا ، این به من میگوید خبری نیست و باید بروم انجا انقلاب کنم اینجا کجاست ومن چرا اینجا امده ام ، خدایا خودت کمک کن..

نمیدانم چه مدتی در فکر بودم ، فقط یادم میاید که غرق افکارخودم بودم که دستی روی شانه هایم احساس کردم و یکی ازمسولین گفت محمد باید برویم مقر و من به خودم امدم . وقتی شب با دوستانم صحبت کردم دیدم علی ودیگر دوستانم درشوکی عمیق بودند وبرایشان دیدن این صحنه غیر باور و غیر اخلاقی بود.  یادم میاید علی گفت دیدی محمد چطوربه نفر فحش میدادند وچه حرفهای میزدند اخر انقلاب چی هست و ما کجای دنیا امده ایم واین مجاهدین کی هستند و کسی ازمرام اینها خبر ندارد وکسی بداند اینجا چه خبراست هیچ کس نمی اید.

تازه داشتم یک تعریف ازاشرف در ذهنم پیدا میکردم که اشرف یعنی سراب و دروازه ای که روبه جهنم برایت باز میشود و پایان کار انسانیت است و برایم غیر باوربود آنچه درنشست دیدم وان حرفها یعنی چی یک نفربیاید انقلاب کند و این همه فحش بخورد یعنی چی یک نفربیاید ونفراتی مثل گرگ بر سر او بریزند.

با دوستانم صحبت کردم که آیا توانسته اند چیزی بفهمند که یکی از آنها گفت قید فرار را باید بزنیم چون دورتادور اینجا گشت است و مین کاری کرده اند و جالب اینکه پدافند نیروهای عراقی دورتادورما با دوشکا و ضدهوایی و رادار بودند و میدیدم که علاوه برگشت نیروهای مجاهدین چه درداخل سیاج وچه درخارج ان نیروهایی عراقی نیز گشت میدهند و نقشه های فراری که کشیده بودیم را همه را نقش براب دیده بودیم….

من قانع نشده بودم و حرفهای ان مسئول برای من شوکه کننده بود که رفتم پیش آیدین . نفری که از اروپا اورده بودن و پلیس بین المللی دنبال او بوده ودرکارهای قاجاق سازمان مخصوصا خرید خودرو دخالت داشته و یادم میاید که هنگام جنگ امریکا با عراق شنیده ام که با مریم پا به فرار گذاشتند برای فرانسه.

رفتم به ایدین گفتم که میخواهم خانوم اروانی را ببینم که با عصبانیت به من گفت اولا خواهر مجاهد فهیمه اروانی و بعدا ان مسئول بالای سازمان است و وقت برای دیدن تو ندارده که اصرار کردم نیاز به صحبت دارم که گفت برو بیرون خبرت میکنم.

بارهای پیگیری کردم و یادم میاید درخواست کتبی داشتم که باز به من گفتن از دیدار حضوری خبری نیست .

ما پیش خودمان گفتیم که حالا که اینجا گیر کرده ایم و دورتادور ما نگهبان است و نزدیک بغداد هستیم و لب مرز نیستیم و اینها دارند دروغ میگویند و فردا شاید مارا کشتند،  میبایستی به انها گزک ندهیم و با انها کنار بیاییم. چون دوستانم شنیده بودند که بعد از مدتی اگر شانس بیاوریم شاید نزدیک مرز بیافتیم واین یک امیدواری بود و تصمیم بر این شد که با انها راه بیاییم..تا اینکه بتوانیم به مروزمان با نفراتی درارتباط شویم تا نقشه ویا قطب نما و چیزی پیدا کنیم که بتوانیم از این جهنم خراب شده فرارکنیم..

محمد دلاوری- تیرانا آلبانی 

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=3324