• امروز : جمعه - ۱۰ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 March - 2024

گفت و گوی خواندنی با عباداله ابولخیری، برادری که نزدیک بود در دام فرقه رجوی گرفتار شود

  • کد خبر : 10609
  • 14 سپتامبر 2017 - 13:59

مقدمه:عباداله ابولخیری یکی از برادران یدالله ابولخیری است که برادرش درجریان عملیات فروغ جاویدان وبنفع جاه طلبی های مسعود رجوی درگذشته است .

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی فراق، عباداله خیری در محل دفتر انجمن نجات مرکز آذربایجان شرقی حضور یافته و گفت و گوی صمیمانه ای داشته است که در زیر منتشر می شود . وی زمانی قصد پیوستن به برادرش را داشته وهمانطور که از متن مصاحبه برمی آید باوجود مراجعه ی دوباره به کردستان وترکیه واقامت دوماهه درپایگاه سازمان درترکیه ، موفق به دیدار برادرش نبوده است.

س- با سلام و تشکر ازشما آقای عبداله ابولخیری که دعوت ما را برای این گفتگو پذیرفته اید .
ج- من هم تشکر می کنم از شما که باوجود دفتر انجمن نجات دیگر نمی شود مثل گذشته با یک نامه ویا یک پیام توسط فرقه رجوی فریب خورده تا زندگیمان را به آتش بکشند.
س : خانواده شما و بخصوص برادرتان یداله ابولخیری کی وچگونه با سازمان آشنا شد وشما کی متوجه شدید که ایشان درسازمان است ؟
ج:‌ برادرمن حدوداْ درسال ۱۳۶۱و۱۳۶۲ یک مرتبه مفقود شد وچون خانواده ی ما عاطفی و منسجم نبود که بطور جدی پیگیر ماجرا باشد ومن درآن موقع نوجوان ۱۳ ساله ای بیش نبودم ، نمی دانم چطور با فرقه آشنا شد ولی این را می دانم که او با خانواده خانم مولود طاهری نژاد آشنا بود وخانواده مولود هم زیاد سیاسی نبود .یداله ومولود عاشق همدیگر بودند.
درمورد ازدواج این دو، پدرمولود مثل اینکه گفته بود یداله باید اول یک کار داشته باشد تا بتوانیم دختر مان را به ایشان بدهیم .
دراجابت این درخواست پدر مولود، یداله با برادرمولود برای کار به ارومیه رفتند ودرآنجا کار ایزوگام را شروع کردند .
مدتی درارومیه بودند وبا توجه به اینکه چندان درآمدی ازایزوگام کاری نداشتند، مجدداً به تبریز بازگشته واز آن تاریخ مفقود الاثر گردید. تا اینکه دونفر بعنوان پیک از طرف سازمان برای مولود طاهری نژاد فرستاد واو را به نزد یداله بردند درآن زمان متوجه شدیم یداله هم به سازمان ملحق گرده است وچون عاشق هم بودند فکر کنم درآنجا ازدواج کردند ودرآن موقع از طرف ایشان یک نامه آمد مبنی براینکه مولود سالم به نزد من آمد.
ما با خانواده مولود هم محله بودیم وحدود یک ایستگاه اتوبوس باهم فاصله داشتیم.
“به نظرم می آید که دربین خانواده مان گفته می شد که از ازدواج مولود ویداله یک فرزندی پسرهم تولد یافته که نمی دانم این حرف چقدر صحت دارد.”
در هرصورت ، ما به مولود بعنوان زن داداش نگاه می کنیم که الان نمی دانم با پسرش- بشرحی که رفت – درخارج زندگی می کند یا اینکه او هم گرفتار سازمان است .
خانواده ما پرجمعیت بود ” ازبین اینها من بیش ازهمه یداله را دوست داشتم “.
او یک ورزشکارپرورش اندام بود . ما دونفربه خاطر نزدیکی سن به هم نزدیک بودیم . من فکر میکنم هربلایی سر یداله آمد، بعداز رفتن به ارومیه بود.
قبل از آن او درکار خودش بود وبیشتر وقت اش را برای ورزش می گذارند .
خودش معلوم نشد کی وچطوری کشته شد والان هم درذهن ما یک سوال است خانواده او ( مولود وپسر احتمالی شان ) کجاست وآیا اساساً این وصلت بین او ومولود انجام شد یا اینکه سازمان از او استفاده کرد تا مولود را هم به خودش وصل کند.
سوال : شما چگونه واز چه طریقی با یداله ارتباط داشتید وچه چیزی شما را نیز به طرف سازمان برد؟
جواب: اولین نامه که هنوز هیچ خبری ازیداله نداشتیم (غیراز مفقود الاثر بودن وی) حدود اواخر سال ۶۳از طریق پست ازاو دریافت کردم که با تمبر ابطال شده ی ترکیه بود .
در نامه چنین قید شده بود:
“ازاینکه موقع رفتن وقت خداحافظی پیدا نکردم معذرت میخواهم. امیدوارم حال همگی خوب باشد. ازمن نگران نباشید .زندگی خوبی داشته وماشین وخانه ای بمن تعلق گرفته است. به امید دیدار. موفق باشید “.
فقر محیط خانواده وماشین وزندگی خوب برادرم مرا وسوسه کرد وخواستم به پیش اش بروم.
با تهیه کردن رادیو مدتی مدام اخبار را گوش می دادم . بالاخره تصمیم گرفتم به آدرس اعلامی کاراکوی ترکیه نامه بنویسم.
نامه ی اینجانب مبنی براین بود :
” من عباداله ابولخیری برادر یداله ابولخیری هستم ومیخواهم به پیش اش بروم اگر می شناسید لطفا ترتیبی اتخاذ فرمائید تا با اینجانب تماس گرفته ومکاتبه نماید “.
حدودا بعد از ۲- ۳ ماه( اوایل سال ۶۴) دونفر مراجعه ونامه ای ازبرادرم آوردند.
” بعد ازاحوالپرسی وجویای حال خانواده: حامل نامه فرستاده ی من است. عباداله با اطمینان آماده ی حرکت با او وآمدن به پیش من باش. بامید دیدار “.
بالاخره به همراه نامه به محور میرآباد سردشت عزیمت کردم .اما پروسه خروج از ایران ناموفق بود . قاچاقچیان ارسالی سازمان علناً مرا درقهوه خانه ای گذاشته و ترک کردند. بالاخره پس از ۵الی ۶ ساعت انتظار درقهوه خانه توسط سربازان پاسگاه میر آباد بازداشت وبعداز یک شب اقامت در پاسگاه به سردشت وارومیه انتقال وکلاً بعداز سپری شدن ۱۰ الی ۱۵روز شناسنامه ام را نگه داشته ومرا آزاد کردند.
با کمک گرفتن ازآدرس های اعلامی پاکستان وترکیه ، نامه ای هم متن به ۲ آدرس نوشتم وپست کردم.
بعداز چند مرتبه مکاتبات وارتباط با سازمان ۲نفر مراجعه وطی مراحلی با پای پیاده در ۲ مرحله ازشهر سلماس، نزدیک استان وان ترکیه به یک روستا رفتیم ، آنجا یک عکس از من گرفتند وفردای آنروز یک پاسپورت بنام بیژن کتانی زاده ۳۱ ساله صادره از مسجدسلیمان برایم آوردند، من آنموقع ۱۶ ساله بودم .
بالاخره به وان رسیدیم و به یک آپارتمان در کنارخیابان اسکله رفتیم و در پایگاهی ساکن شدم .
بعد ازگذشت یک ماه در وان و ۲ماه درپایگاه فتحنایی وکریمی استانبول کم کم جذابیت ترکیه ازبین رفت وازطرفی بی توجهی برادرم در تماس وملاقات با اینجانب محرز شد ودرک این مطلب که اختیار برادرم یقینا دردست خودش نیست مرا مجبور به نوشتن نامه ای کرد که به رئیس پایگاه دادم.
سوال : چطور از سازمان جدا شدی؟
جواب : من درترکیه دیدم از برادرم خبری نشد وانتظار داشتم وقتی من به سازمان وصل شدم ایشان از طریق نامه ویا تلفن با من صحبت کند ولی دراین مدت حتی از او خبری به من ندادند ومن فکر کردم که او هم راضی نبوده است واگر راضی بود حتماً تلاش می کرد تا مرا دیدارکند . به همین خاطر یک نامه به مسئول پایگاه دادم:
ودرخواست کردم به جهت بیماری مادرم واینکه درغیاب من کسی قادر به رسیدگی بوضع او نمیباشد وباتوجه به عدم امکان ملاقات برادرم ، بلحاظ روحی قادر به اسکان دروضعیت کنونی نیستم .تا نسبت به باز گشت من اقدام شود.
بلافاصله مرا به UN درآنکارا فرستادند .درآنجا ، با یک خانم کرمانشاهی مصاحبه کردم وگفتم برادرم در فرقه رجوی است و من نمیتوانم به ایران برگردم و …
این خانم در نهایت گفت قبول شدی و ماه سپتامبر بیا! با این توضیح که پول حتی دو روز اقامت درترکیه را نداشتم وعلناً درترکیه رها شده بودم.
به پایگاه فرقه برگشتم ودیدم افراد فرقه آنجا را تخلیه کرده رفته بودند!
با توجه به اینکه کسبه های آن محل مرا می شناختند پرس و جو کردم و محل جدیدشان را پیدا کردم که تحویلم نگرفتند… دررا به رویم بستند ومن تصمیم به برگشت به ایران گرفتم .
به پلیس ترکیه مراجعه کردم و گفتم از ایران بطورغیر قانونی آمدم ! و پاسپورت جعلی دارم ! پلیس مرا بازداشت کرد… به شهر اوز آلپ به ژاندارمری معرفی شدم … مرا برای مبادله به قطور آوردند… نهایت مرا در مرز رها نمودند و پیاده به روستای بلجوک رفتم ، شب را در روستا ماندم و صبح خودم را توسط صاحبخانه به ژاندارمری معرفی کردم …
س- از زحمتی که برای این گفتگوی جالب و طولانی کشیدید ، متشکرم
ج- من نیز اززحمات شما که درراستای حمایت از خانواده ها وکمک به بهبود وضع روحی آنها انجام می دهید، از شما ها تشکر میکنم.
مصاحبه و تنظیم کننده: فرید

انتهای پیام / انجمن نجات مرکز آذربایجان شرقی

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=10609