• امروز : پنج شنبه - ۹ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 28 March - 2024

روایت غلامرضا شکری، عضو نجات یافته از فرقه رجوی در آلبانی: چیزی به جز دروغ و فریبکاری در فرقه رجوی مشاهده نکردم

  • کد خبر : 19849
  • 04 مارس 2019 - 11:59

اینجانب غلامرضا شکری، متولد ۱۳۴۷ صادره از بیجار بدین وسیله جدایی خودم را از فرقه تحت رهبری رجوی اعلام نموده و هیچ گونه وابستگی سیاسی و مالی نسبت به این فرقه و همچنین هیچ گروه و سازمان دیگری ندارم.
من دوران کودکی را در بیجار و سنندج سپری و دوران ابتدای و متوسطه را در کرمانشاه به پایان رساندم. زمانی که انقلاب ایران شکل گرفت کلاس پنجم بودم.

پدرم در همان ماه های ابتدای جنگ ایران و عراق (سال ۱۳۵۹) مجروح و در بیمارستانی بعد از چند روز شهید شد در آن سال ها من محصل بودم ـ در آخر سال ۱۳۶۳ به استخدام ارتش در آمدم که بعد طی مراحل آموزشها وارد جبهه جنگ شده وتا عید سال ۱۳۶٨ در جبهه جنگ بودم.
در همان سال من و دوتن از دوستانم برای یک زندگی راحت و به قصد رسیدن به اروپا از کشور خارج شدیم. بعد از عبور از مرز عراق خودمان را به سربازان عراقی معرفی کردیم؛ آن دو نفر را به کمپ حله و مرا به کمپ «التاش رمادی» بردند. آنجا آغاز آشنایی من با فرقه رجوی بود. آنجا نفراتی بودند که برای این فرقه کار می کردند که ورود هر تازه واردی به آنها گزارش می شد و گفته بودند اگر هم برای شخص جایی نیست به محل مجاهدین معرفی شود ـ مجاهدین در این کمپ ساختمان جدایی داشتند و نفراتی که به نحوی با این سازمان در ارتباط بودند در این محل بودندـ آن زمان مجاهدین در عملیات به اصطلاح فروغ جاویدان ـ مرصاد تلفات زیادی داده بودند و مستمر تبلیغ می کردند. این نفرات نزد من آمده و بعد از صحبت های ابتدایی بعد از چند روز گفتند برای مدت کوتاهی برو سازمان، بعد آنجا کار تو به اروپا درست خواهد شد. (اولین فریب) از این سازمان!
بعد از مدتی ـ در خرداد ۱۳۶٨ـ من وارد قرارگاه اشرف شدم. سال ۱۳۶۹ من در خواست خروج از سازمان را دادم که مسؤلین وقت شروع به کار توضیحی کرده و مرا منصرف کردند وعده سرنگونی ، ایران آزاد و آباد ! برای من هم که حرف ها تازگی داشت شک نمی کردم که دروغ است و آغاز ماندگاریم در فرقه از آنجا شروع شد. من تا سال ۱۳۷۳ در این فرقه مشغول کارهای مختلف بودم اما در ماه آذر یک روز پنج شنبه بود که اسداله مثنی مرا صدا زد که با او رفتم، بعد متوجه شدم محلی که می رویم خیلی مشکوک است! من را به جایی که به زندان ۷۳ معروف شده بودند منتقل کردند  و همه باید ثابت می کردند که مزدور ایران نیستند تا «رهرو مریم رهایی» شوند.
چه رنج ها که نکشیدیم ولی هیچ گاه کسی خبر دار نشد که در آن زندان چه بر ما گذشت! چند ماه با شکنجه های روانی و فیزیکی روبه رو بودم ( تمام بازجوها که همگی، زندانهای شاه را گذرانده بودند و تماما خط کارشان درست مثل زندان های شاه بود که شنیده بودیم) طی چند ماهی که درآنجا بودم یک تعداد از دوستانمان ناپدید شدند و یک تعداد هم از مشکلات روحی رنج می بردند. در اتاق ما نزدیک به بیست نفر بودند، برای ترساندن نفرات روزانه نوبتی نفرات را برای بازجویی می بردند و بعد با سر وضع کتک کاری شده بر می گرداندند که ما به وحشت بیفتیم. به نفرات می گفتند به هم اتاقی های خودتان بگویید که اعتراف بکنند و الا با این وضعیت روبه رو می شوند . یک تعداد جاسوس نیز در بین ما بودند که اگر با هم صحبتی می کردیم آنها خبر را برسانند. آنجا مرا مدت دو هفته وارد یک اتاق کوچک کردند که مدام شبها می آمدند محکم به درب می کوبیدند و یا می آمدند چند لگد به من می زدند و می رفتند.
بالاخره برای بازجویی صدایم کردند و به اتاق دیگر بردند. بازجو که محمود قائم شهر بود در ابتدا گفت تو درخواست دیدار داشتی؟
گفتم نه خودتان مرا آوردید !
آنجا کتک کاری شروع شد و تا توانست با پوتین به ساق پاهایم زد که دیگر نای سرپاموندن را نداشتم و می گفت بگو کی تو را فرستاده اینجا برای جاسوسی؟ این کار چندین روز ادامه داشت. بارها تهدید می کردند و می گفتند تو را زیر تانک می گذاریم ! بازجوی اصلی تهدید می کرد ولی بازجوی دوم که یکی به اسم مسعود بود دلجویی می داد که اگر حرفی نزنی اینها تو را می کشند.
دور دوم بازجویی ها یک هفته شب و روز من را سر پا نگه داشتند که خون توی پاهام جمع شده بود که پاهایم باد کرده بود و سیاه شده بود که آنها وقتی متوجه وضعیتم شدند دستهایم را باز کردند و گفتند چیزی نمی خواهی؟

گفتم دو تا سیگار می خوام وقتی آمدم سیگارها را بگیرم متوجه شدم دست هایم کار نمی کند چون با دست بند بسته بودند و خیلی هم محکم شده بود سیگار را به زور روی لبم گذاشتم و آن را برایم روشن کردند بعد از رفتن نفر نگهبان جهت چک سیگار را روی دستم گذاشتم که اصلا متوجه سوختگی نشدم ، هیچ دردی نداشت ، هر دو تا دستم را با سیگار سوزاندم ولی یک ذره احساس درد نداشتم. بعد از چند روز دوباره بازجویی شروع شد، همان ریل کتک کاری و زجر روحی ؛ نقی ارانی که جزء بازجوها بود آنجا حرفایی می زد که در جامعه عادی آدم ها شرم دارند از این حرفها بزنند. بعد ازاین بازجویی مرا بردند با حمزه رحیمی روبه رو کردند که آنجا هم هیچی دستشان نیامد. نقی به من می گفت اگر جایی حرفی ازاین موارد بزنی تو را می کشم و من مجبور به سکوت شدم. بعد از آن دیگر من حمزه را ندیدم که بعد متوجه شدم سر به نیست شده است ! بعد از نشست خود رجوی که سر این موضوع گذاشته بود فهمیدم که اگر لب باز بکنم بلافاصله تحویل استخبارات یا مخابرات عراق که صدام دوست صمیمی مسعود رجوی بود داده خواهم شد و بلا فاصله مثل دیگر دوستان خواهم شد وسربه نیست میشوم که سکوت پیشه کردم.

از روزی که آزاد شدم تا مدتها در سکوت بودم، حالت روانی پیدا کرده بودم، یک روز یکی از دوستانم گفت غلامرضا خودت را راحت کن، هیچ کاری نمیتوانی بکنی، خارج شدن از اینجا یعنی مرگ تو و دیگر خانواده ات را نخواهی دید بیا خودت را انطباق بده و مثل خودشان بشو که دیگر دست از سرت بردارند؛ مجاهدین هم مشخص بود هنوز به من اعتماد ندارند چون هیچ جایی، هیچ آموزش رزمی یا بیرون از قرار گاه اشرف نمی فرستادند، همیشه توی کار تعمیرات ماشینهای سنگین یا کار تانکهایی که داشتند. من هم بناچار این خط را در پیش گرفتم(انطباق).

در سال ۱۳۷۴ وارد نشست های «بند ف» انقلاب شدیم، که در سالن بهارستان بغداد که محل خود سازمان بود، که آنجا هم داستان ها داشتیم و دنبال تخلیه تمام مغزهای آدما بودند، و با آن مذخرفاتی که مسعود می گفت می خواست مثل برده باشیم، و خودش را رهبر مطلق بداند و کسی به جز او در سازمان نیست، در واقع یک خط نشان کشیدن آشکار به اسم انقلاب ،که بعد از چند مدت که من گزارش بی اعتمادی را نوشته بودم از طرف مهوش سپهری (نسرین)نامه ای برای من خوانده شد، که دیگر موضوع تمام است، به تو اعتماد داریم، که مرا به بغداد برای حفاظت نفرات بیمار فرستادند که اسکورت پیاده یا سواره بودم.
بعد از آن که عملیات های مرزی شروع شد در ابتدا من در پشتیبانی نیروها بودم، که این هم داستان های خودش را دارد، بعد من به جلولا و به قرارگاه کوت منتقل شدم، و در سال ۱۳۷۹ نشستهای سیاسی که زمینه ساز نشست های ایدئولوژیک بود شروع شد، درآنجا مهوش سپهری برگشت به مسعود رجوی گفت از دست این یکی نمی دانیم چکار بکنیم، که یک باند تشکیل دادند.

از آنجا داستان دیگر شروع شد ازتهمت به سلاح دزدی و دزدیدن جی پی اس و خیلی چیزهای دیگر، که برای من کاملا مشخص بود باز هم دنبال چه چیزی می گردند. درآن نشستها با توهین و تحقیر مواجه بودم، و نزدیک به ده روز دریک بنگال محبوس بودم و مدام از من می خواستند که برای آنها از خودم و محفل هایم بگویم که داستانها داشتیم، بعد از آن نشست های سالن میله ای و چرندیاتی که زنان سرکرده فرقه می گفتند که آدم شرم می کرد، با اتمام این مدل نشستها آدم ها یک نفس راحتی کشیدند، بعد از آن موضوعات دیگری شروع شد به نام نشست های پرچم که این هم خودش نیاز به نوشتن جدا گانه ای دارد، که بعد آن سازماندهی نفرات به قرارگاه های مختلف بود، درست چند ماه به حمله آمریکا به عراق مانده بود، با آغاز جنگ و حرکت به بیابان های منطقه مرزی مشخص بود از حرکت خبری نیست، و دولت وقت هم دارد بازی می کند، بعد از حمله آمریکا سازمان دست به دزدی های کلان زد و تمام تانک ها و نفر برهای و توپ های دولت در اطراف مقرهای خودشان را دزدیدند، و از ما برای آن دزدیها استفاده می کردند، و ما آنها را به قرارگاه منتقل می کردیم همراه با زدن آرم فرقه بر روی آنها که بگویم مال فرقه است.

بعد از آمدن آمریکایی ها و پیام خود رجوی سر تحویل دادن سلاح ها دیگر همه چی تمام شد، و خط کار سازمان کاملا عوض شد، دعوت آمریکایی ها و به کشتن دادن مردم عراق ،که با پول کلانی که خرج شیوخ عراقی می شد، بعد از تحویل دهی حفاظت به عراقی ها راه آمدن مردم بسته شد ولی خط کار ارتباط توسط تماس و چت با کامپیوتر و امضا گیری ادامه دآشت، بعد از ماجرای ۶ و ۷ مرداد و حملات بعدی دیگر آنجا جای ماندن نبود، که به لیبرتی منتقل شدیم آنجا هم مشکلات کاری زیادی بود، که فقط دنبال این بودند که آدمها را سر گرم بکنند، که کسی به جدا شدن فکر نکند، ولی آنجا فرارهای نفرات شروع شد، ناگفته نماند رجوی با هر دروغ و دغلی دنبال فریب دادن و ترساندن نفرات بود، که کسی بیرون نرود چون بعد می شود موی دماغ خودش بخاطر این بود که همه چیز را با دروغ پیش می برد، و ما که خبری از بیرون نداشتیم تمام حرف های سازمان برایمان مستند بود.

بعد از حملات موشکی خط کار خارج شدن از عراق پیش آمد که چند کشور پذیرفته بودند، که حتی پناهندگی بدهند، ولی رجوی قبول نکرد و گفت در قالب گروه میاییم و سر جمع باشیم، که مشخص بود که خط کارش دوباره حصار درست کردن برای آدمها است، و نگذارد کسی حرف از رفتن بزند، که بعد از حمله موشکی سنگین و کشته شدن خیلی ها دیگر ناچار شد با آمریکا و کمیساریا وارد معامله بشود، که فشار را آمریکا روی دولت آلبانی گذاشت که توافق کردند انسان دوستانه بپذیرد، چون رجوی خودش میدانست چگونه کارش را پیش ببرد که اگر کسی جدا شد به او پناهندگی داده نشود تا بتواند آن کشور را ترک بکند ومشکلی برای سازمانش پیش بیاورد، بعد از انتقال به آلبانی من مدت کوتاهی در مناسبات فرقه ماندم و بلافاصله درخواست خارج شدن دادم، که در تاریخ ۱۲مرداد ۱۳۹۶ از فرقه بیرون کشیدم. از آن به بعد که بیرون آمدم با مشکلات دیگری از طرف افراد گروه مواجه شدم که تهمتهایی که می زدند وقتی با دفترشان طرح می کردم می گفتند ما صحبت می کنیم که بعد از چند ماه دیگر با تهمت دیگری که از طرف فرقه مجاهدین مواجه شدم ،مستمری ماهیانه مرا قطع کردند، و بعد از آن کمیساریا پشتیبانی من را به عهده گرفت و در حال حاضر در آلبانی هستم و زندگی شخصی خودم را دارم.
در پایان هم با ذکر تعهد خود را مبنی بر به اشتراک گذاشتن هر آنچه که دراین سالیان برمن گذشت برای نسل جوان ایران واینکه در راه شناساندن ماهیت این فرقه از هیچ تلاشی فروگذار نخواهم کرد.
من در این سالهایی که در فرقه رجوی عمرم را سپری کردم چیزی به جز دروغ و فریبکاری مشاهده نکردم هر چه بود تلاش برای رسیدن به قدرت بود و رجوی حاضر بود همه را به خاطر خودش نابود کند. در این دوران دروغ و فریبکاری را در تمام سطوح این فرقه لمس کردم؛ باید بگویم رجوی در حق نیروهای خودش جنایات بی شماری را انجام داده که باید روزی در دادگاه عدل الهی به همه آنها پاسخ دهد. من اعلام می کنم آمادگی دارم تجربیات حضور در فرقه رجوی را در اختیار همه انسانهای حقیقت جو خصوصآ جوانهای عزیز کشورم قرار دهم تا چراغ راه آنها باشد.

غلامرضا شکری

انتهای پیام / نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی

 

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=19849

نوشته های مشابه

28مارس
تاکتیک فرقه رجوی درباره ماجرای کودک سربازان؛ نفی و لاپوشانی / دیدم مادرانی را که پنهانی می‌گریستند
روایت یک شاهد عینی از جنایت‌های فرقه ضدخانواده رجوی در حق کودکان اشرف

تاکتیک فرقه رجوی درباره ماجرای کودک سربازان؛ نفی و لاپوشانی / دیدم مادرانی را که پنهانی می‌گریستند

26مارس
اینجا آرام باشید و بیرون شورشی
مروری بر قوانین و استراتژی‌های رجوی ساخته

اینجا آرام باشید و بیرون شورشی