• امروز : سه شنبه - ۲۹ اسفند - ۱۴۰۲
  • برابر با : Tuesday - 19 March - 2024

گفت‌وگو با همسر شهید نصیب‌اله لشکری: منافقین به کشور و هم‌وطنانشان رحم نکردند

  • کد خبر : 17951
  • 28 اکتبر 2018 - 12:00

شهید نصیب‌اله لشکری ۷دی۱۳۱۹ در تل‌گواه شهرستان نورآباد به دنیا آمد. پدرش کشاورز و مادرش خانه‌دار بود. او پس از گذراندن مقطع ابتدایی، در کنار پدر به کشاورزی مشغول شد.

سال ۱۳۴۱ ازدواج کرد و حاصل این ازدواج ۶ فرزند است. پس از پیروزی انقلاب و تاسیس سپاه پاسداران، به آن پیوست و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه جنوب اعزام شد.

نصیب‌اله که چندین بار از سوی منافقین تهدید شده بود، سرانجام ۲۱آبان۱۳۶۱ در ایست بازرسی سپاه، با شلیک یکی از اعضای گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسید.

به گزارش فراق آنچه در ادامه می‌خوانید،  گفت‌وگوی هابیلیان با همسر شهید نصیب‌اله لشکری (خانم سروگل لشکری):

در یک روستا زندگی می‌کردیم و با هم آشنا بودیم. سال ۱۳۴۱ ازدواج کردیم. زندگی مشترکمان تقریبا ۲۰ سال به‌طول انجامید. نصیب‌اله کشاورز بود. در مقایسه با بقیه مردم وضع مالی خوبی داشتیم. اهل کار و فعالیت بود و به خانه و زندگی می‌رسید.

قبل از پیروزی انقلاب با آغاز راهپیمایی‌ها، نصیب‌اله برای شرکت در تظاهرات‌ها به نورآباد می‌رفت تا اینکه انقلاب پیروز شد. بعد از پیروزی انقلاب داوطلبانه با سپاه پاسداران همکاری می‌کرد و سپس به‌صورت رسمی به سپاه پیوست.

بعد از شروع جنگ تحمیلی، همان سال ۱۳۵۹ عازم جبهه شد. چندین بار به جبهه جنوب و همچنین غرب اعزام شد. در ماه سه الی چهار روز به منزل می‌آمد. سه بار هم در جبهه جنوب و غرب مجروح شد.

از اینکه گاهی برخی از افراد راجع به انقلاب بدگویی می‌کردند و همچنین بدحجابی بعضی از خانم‌ها او را خیلی اذیت می‌کرد.

خوش اخلاق بود و خیلی بامحبت با بچه‌ها برخورد می‌کرد. سعی می‌کرد بچه‌ها از نظر مالی در مضیقه نباشند؛ ولی در عین حال نسبت به مادیات توجهی نداشت، می‌گفت: «خدا ما را برای آزمایش آفرید. این دنیا زودگذر است و هیچ چیز در این دنیا نمی‌ماند.»

گاهی به او می‌گفتم که در منزل اجاره‌ای راحت نیستم. یک ماه به جبهه نرو تا خانه‌ای بسازیم. سرش را تکان می‌داد و می‌گفت: «خانم! خانه قیامتت را بساز. این خانه‌ها خانه قیامت نیست.»

اگر مهمانی داشتیم که نماز نمی‌خواند، آن‌ها را به نماز دعوت می‌کرد و با هم نماز می‌خواندند.

به بچه‌ها سفارش می‌کرد که قرآن و نماز بخوانند، می‌گفت: «نماز پایه ایمان است.»

تاکید داشت که به خانواده شهدا سر بزنیم و آن‌ها را دلداری دهیم. خودش هر پنجشنبه به گلزار شهدا می‌رفت.

به ائمه خیلی ارادت داشت. با اینکه سفر مشهد مشقت‌های خاص خودش را داشت، نصیب‌الله می‌رفت.

برای عمل چشمش به شیراز رفته بودیم. اصرار داشت که شب را باید زیر سایه آقا شاهچراغ(ع) بخوابم و آن شب همانجا در حرم خوابید.

با اینکه شش فرزند داشتم و مشکلاتمان زیاد بود، برای رفتنش به جبهه مخالفتی نکردم.

به جبهه جنوب رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد. نصیب‌الله در جبهه وصیت‌نامه شهید چمران را می‌خواند و حال روحی‌اش به اوج رسیده بود. فرمانده گردان سر به سرش گذاشت و گفت: «چرا ناراحتی؟ مطمئن باش با فتح بصره یا شهردار خواهی شد یا تو را به‌صورت افقی به نورآباد برمی‌گردانیم.»

آهی از سینه کشید و گفت: «من در جبهه شهید نمی‌شوم، بلکه به‌دست منافقین به شهادت خواهم رسید.»

علاقه خاصی به حضرت امام(ره) داشت. از سرگذشت امام‌خمینی برایمان می‌گفت. زمانی هم که ایشان از پاریس به ایران بازگشتند، نصیب‌الله برای استقبال از امام(ره) به تهران رفت.

وقتی از جبهه به نورآباد می‌آمد، معمولا در حال ماموریت بود. ماموریت‌های مختلفی از جمله امحاء خشخاش، رصد گروهک‌های ضدانقلاب و یا تعقیب یاغیان و دزدها و…

در ادامه گفت‌وگو، فرزند شهید از نحوه شهادت پدر چنین گفت:

می‌دانست که منافقین او را زیر نظر دارند؛ ولی اعتنا نمی‌کرد.

عصر باران شدیدی می‌بارید. پدرم معمولا غیر از کار لباس پاسداری به تن نمی‌کرد. می‌گفت: «شاید بنده خدایی باشد که از لباس من بترسد. یا در صف نانوایی باشم و کسی از من بخواهد که نوبتم را به او بدهم؛ ولی چون این لباس را به تن دارم، درخواستش را به من نگوید.»

خیلی مواظب بود که از جایگاهی که دارد سوءاستفاده نکند. چندین بار به او پیشنهاد سمت‌های بالاتر را دادند ولی رد می کرد. می گفت: «انسان در هر لباس و مقامی که باشد می تواند برای خدا کارش را انجام دهد. حتما که نباید جایگاه بالاتری را داشت. می ترسم یک سِمت بالاتر را بگیرم و نتوانم زیر دین آن بیرون بیایم. در پست پایین تر می توانم جور آن را بکشم و فردای قیامت در محضر حضرت زهرا(س) و خانواده شهدا شرمنده نباشم.»

آن‌موقع در خانه اتو نداشتیم. مادرم کتری گرم را روی لباس‌های پاسداری پدرم می‌کشید تا چروک‌های آن از بین برود، بعد به آن عطر می‌زد و به پدرم می‌داد تا بپوشد.

روز شهادتش نیز، مانند همیشه بعد از اینکه لباس فرمش را پوشید و عطر زد، رفت. به خیلی از فامیل‌ها سر زده بود و حلالیت طلبیده بود؛ حتی به منزل پدرش رفته بود و پدر و مادرش را بوسیده و خداحافظی کرده بود.

آن شب خواهر بزرگم کلیه درد داشت. می‌خواستیم با پدرم تماس بگیریم که به منزل بیاید و او را به دکتر ببرد؛ ولی از ترس اینکه در مسیر منافقین او را به شهادت برسانند، با او تماس نگرفتیم.

شبی که پدرم شهید شد، خبر شهادتش را به فامیل دادند؛ ولی مواظب بودند که این خبر به ما نرسد. فردا صبح کسی در منزل را کوبید. با شوق و ذوق رفتم در را باز کنم و با خود‌گفتم: «بابا آمد.» تا اینکه پشت در دایی‌ام را دیدم که لباس مشکی به تن داشت و گریه می‌کرد. آنجا خبر شهادت پدرم را به ما دادند.

برای امنیت و کنترل بیشتر اوضاع از طرف سپاه، ایست بازرسی گذاشته بودند. ساعت ۱۰ شب خودروی منافقین با دو سرنشین به ایست بازرسی رسید. یکی از سرنشینان دو گلوله به قلب پدرم شلیک کرد و او را به شهادت رساند.

هنوز که لباس خونین پدرم را می‌بینم، خشمم نسبت به منافقین بیشتر می‌شود. کسانی که به کشور و ملت رحم نمی‌کنند و خودشان را به اجنبی‌ها می‌فروشند، این‌ها خائن‌اند.

پدرم می‌گفت: «همیشه در انقلاب جاسوس است. اسلام جاسوس دارد. باید مواظب باشیم و نگذاریم سوءاستفاده کنند.»

انتهای پیام

لینک کوتاه : https://feraghnews.ir/?p=17951